-وجدان: من خودم با این آدم حرف زدم. مطمئنم که خواسته اش این
هست که ما در کنارش باشیم و همان کاری رو بکنیم که تا قبل از تغییر،
انجام می دادیم.
-بدبینی: آخه اگر قرار بر این بود، اصلاً چه نیازی به این تغییر بود؟!
همه هم سر جای خودشون بودند و تازه ما هم اسیر دست این انسانها
نمی شدیم.
-دلگرمی: اینقدر نگران نباشید، درهرصورت بی دلیل نبوده که از ما هم
برای مشارکت و حضور توی این دوره از حیات هستی هم دعوت کرده. اونطور که من شناختمش، حتماً برای هر تصمیمی، برنامه ای داره و می دونه
که می خواد چی کار کنه...
زمان بود که حرف هایشان را مدام برایم تکرار می کرد و اصرار داشت تا زودتر
قدمی بردارم. لبخندی زدم و سعی کردم نشان بدهم که این مسائل کمترین
نگرانی های من هستند، اما دست بردار نبود:
-زمان: ما همه آماده ایم تا تصمیماتت رو اجرا کنیم. پس منتظر چی
هستی که همه چیز رو متوقف نگه داشتی؟
-اما من که هنوز تصمیمی نگرفتم. از حرفم کمی متعجب شد اما سعی کرد تا به خودش بقبولاند که شاید اشتباه برداشت کرده است. کمی عقب تر رفت و درنهایت تصمیم گرفت تا فرصتی دوباره به من بدهد که اشتباه کلامی ام را جبران کنم.
نظر دیگران //= $contentName ?>
صفحه 151: ”این بار دیگر نباید به تقدیری سر می سپردیم که اگر سرنوشت این انسان رقم زده بود، او را از صحنه گیتی...