کتاب جانی؛ دوستِ خوب همه، اثر فاطمه قائدی و علیرضا قائدی؛ به روایت زندگی و خاطرات شهید محمدعلی شاهمرادی، قائممقام لشکر ۴۴ قمر بنیهاشم پرداخته که شامل شش بخش نظیر؛ "اول؛ کودکی دوم؛ نوجوانی، سوم؛ انقلاب اسلامی، چهارم؛ کردستان، پنجم؛ جبهههای جنوب و ششم؛ تصاویر" میباشد.
نسیم بهاری کوهستان میوزید روی خشون؛ میشد سوز زمستانی و میخورد به صورتها مردهایی که خودشان را رسانده بودند آن سوی خشون، دست تکان میدادند و چیزهایی میگفتند. فریادشان را قبل از اینکه به این سو برسد، صدای موجهای خشون میخورد. عدهای این طرف معطل مانده بودند وضع غریبی بود. شاخ دبر و پشم گردن گوسفندها را میگرفتند و میکشاندند تا لب آب. همین که آب یخ کرده میخورد به تنشان، بع بع کنان از زیر دست مردها فرار میکردند سمت خشکی. از هیاهوی آنها برههای او هم رم میکرد و باید دنبالشان میکرد تا جمع و جور شوند. دوباره تلاش مردها و فرار گوسفندها و رم کردن برههای او.
صدای قد بلند شد.
_ زن و بچهها را رد کنید تا بعد.
زنها و دخترهای بچه به کمربسته، روی اسبها نشستند و برههای سیاه و سفید چند روزه، توی خورجینها و کولهها جا گیر شدند.
آخرین بره را که داد دست دَدَ، خودش را کنار کشید.
_ من میبایست بمونم، میخوام قوچهام را رد کنم.
_ لازم نکرده.
این بار میخواست خودش از خشون رد شود. اگر معطلشان میکرد شاید میتوانست مثل بزرگترها، به آب بزند. تنهایی مینشست روی اسب و آبی را که همه، از آن حذر داشتند میشکافت. کاری نداشت.