نوشته جواد کلاته عربی روایت مادر شهیدان؛ محمد، عبدالحمید، رضا و نصرالله جنیدی از زندگی و شهادت فرزندان دلبندش است.
مادر شهیدان است که در این کتاب زندگی خودش و فزندانش را روایت می کند؛ از زمان کودکی و نوجوانی و جوانی اش، از مریضی سخت و لاعلاجش و شفایی که گرفته بود تا رسیدن به افتخار مادری چهار شهید و استواری اش در راه جهاد و شهادت.
بعدازظهر تاسوعا بود که حمید من را به اصرار فرستاد توی یکی از اتاق هایی که دور از اتاق حاج آقا بود، استراحت کنم.
طبق معمول، خودش هم بالای سر حاج آقا بود. مریم هم کنارش بود. یادم نیست، فکر می کنم معصومه هم بود. بچه ها خودشان همه چیز پرستاری را یاد گرفته بودند. فشار را می گرفتند و دماسنج می گذاشتند و از این جور کارها.
چون سه بار در طول روز باید علائم حیاتی اش را برمی داشتیم و می نوشتیم. ساعت چهار بعدازظهر بود. من دراز کشیدم، اما نتوانستم بخوابم. بی خودی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. بلند شدم نشستم و نمی دانم معصومه بود یا سوسن که برایم میوه آورد. به میوه هم دست نزدم.
کلافه بودم، اما خودم هم نمی دانستم چه ام هست. حالا نگو حاج آقا حالش بد شده است. وقتی دیده بودند رنگ صورتش دارد برمی گردد، مریم فشارسنج را برداشته بود و نشسته بود بالاسر حاج آقا. اما این فشار هی داشته می افتاده؛ هشت، پنج، سه و آخرش صفر.
مریم فشارسنج را کنار می اندازد و نبض حاج آقا را می گیرد، اما می بیند اصلاً نبض ندارد. من هم نشسته ام توی اتاق کناری و از همه جا بی خبر یک دفعه صدای حاج حمید بلند شد که: «ای خدا... بی بابا شدم... بی چاره شدم... من دیگه هیچ کسی رو ندارم...» نمی دانم چطوری خودم را به تخت حاج آقا رساندم.
دیدم حمید فقط دارد می زند توی سرش. یکی نمی دانست، فکر می کرد این بچه هیچ کاری برای پدرش نکرده که دارد با خودش این کارها را می کند. ساعت چهار و پنج دقیقهٔ عصر تاسوعا بود که همه چیز تمام شد؛ دو سه روز بعد از اینکه آقا آمد عیادت حاج آقا.