کتاب چشم روشنی روایتی است داستانی از زندگی جانباز شهید؛ سیدجواد کمال که توسط همسر وی (فاطمه طالبی) روایت میشود. عاشقانههایی که در کتاب چشم روشنی با زبان داستان، حال و روز همسران جانباز را روایت میکند و تصویری متفاوت را از این افراد به تصویر میکشد.
نثر کتاب چشم روشنی روان و بیان آن صمیمی است، به طوریکه مخاطب را در اندک زمانی به خود جذب میکند. هر فصل در صفحاتی کوتاه تنظیم شده و نویسنده شرح زیباییهای شیرین زندگی جانبازان را با تمام فراز و نشیبهایش با هنرمندی به تصویر کشیده است. در لابلای این سطور شوخطبعی و اخلاق حسنه شهید سیدجواد نیز مخاطب را به وجد میآورد. در انتهای کتاب عکسهایی از سیدجواد و خانوادۀ ایشان گنجانده شده است.
«سید جواد روزی با صد و هشتاد و خردهای قد، هیکلی ورزیده و عنوانی دهن پُرکن میرود خواستگاری. اما بعد همه چیزش را از دست میدهد؛ جز مردانگی و اخلاق را ... همان اول زندگی فهمیدم به اندازه فامیلهایم او دوست و آشنا دارد. با اینکه آن زمان بیست و چهار، پنج سال بیشتر نداشت، هر شب مهمان داشتیم. برایمان کادوی عروسی میآوردند. یک شب که مادرم آنجا بود گفت که زشته مهمانها شام نخورده بروند، نگهشان دارید. مادر رفت سراغ مرغ پختن من هم با اعتماد به نفس رفتم سراغ برنج و قابلمه. پلویی پختم که توی تاریخ ثبت شد. دانههای برنج طوری به هم چسبیده بود که مثل کیک قالبی از قابلمه بیرون آمد.
وقتی دیس پلو را سر سفره گذاشتیم. سیدجواد مثل قطعههای کیک پلوی شفتهشده را میگذاشت توی بشقاب مهمانها و با خنده میگفت: به هر نیتی دوست دارید این پلو را بخورید، به نیت آش، کیک یا ... همه خندیدند. خودم خندهام گرفته بود. به خاطر این قضیه هیچوقت سرزنش نشدم از بس که با همه خرابکاریهایم تشویقم میکرد. حرف یکی دو روز نبود، ماجرای یک عمر بود. فکرش را هم نکن، که سیدجواد یک جا بشیند و دست روی دست بگذارد. انگار ساخته بودنش، برای اینکه چشم همه را روشن کند. از بس که دلش روشن بود.»