رویای یک ساحره ، اثر فاطمه قدیمی (الهه)؛ از زبان دختری به نام رز روایت میشود، مخاطب تمام اتفاقات را از زاویه دختر نوجوانی میبیند که با دنیای جدیدی مواجه میشود و مسیر رشد و تکاملش را در یک دنیای خیالی و جذاب دنبال میکند.
چشمانم را باز کردم. به قدری بالا رفته بودم که به وضوح میتوانستم سطح آب زلال دریاچه را ببینم. حس خیلی خوبی داشتم. انگار آزاد بودم از هر اتفاق. ذهنم تمام دلشورههای این دنیا و هر چیز دیگری را فراموش کرده بود. فقط به احساس خوبی که داشتم، فکر میکردم. تقریباً مثل وقتی بود که در دنیای قبلی، شیشهی ماشین را پایین میدادم و وزش نسیم را روی صورتم احساس میکردم. ناگهان در ذهنم جرقهای روشن شد.
بدون هیچ فکری از تاب پایین پریدم. جفت پا روی زمین فرود آمدم و تعادلم را از دست دادم . کمی تلوتلو خوردم، ولی خودم را سریع جمع کردم. من توانسته بودم وزش نسیم در گذشته را روی صورتم تصور کنم. حالا منظور یاسمین را از احساس کردن قدرتم فهمیدم . خودم را میان درختان باغ رساندم و تنها عنصری که به ذهنم خطور میکرد، را تصور کردم.
حسش کردم باد را که به شکل گردباد درمیآید؛ حس باد در کف دستانم. چشمانم را بستم تا بتوانم درستتر تصور کنم. چشمهایم را که باز کردم، گردباد بزرگی را دیدم که داشت در کل جنگل میچرخید. گردباد به تنهی درختان خورد و چند درخت را از وسط نصف کرد. خودم را عقب کشیدم.. .