او رمانی از زاهد بارخدا است که از سوی نشر روزبهان منتشر شده است. زن و مردی همدیگر را ملاقات میکنند و مکالمه شکل میگیرد. هردو سعی میکنند چیزی را پنهان کنند. زن در تردید برای بیان گذشته و مرد در تلاش برای انکار آن.
زاهد بارخدا درباره او میگوید: «ضمیرها وعده دیدارند. هرکس میتواند در یکی از آنها بنشیند، بخشی از خودش را در مواجه با کتاب بهیاد آورد. رمانِ او کتاب فقدان و غیبت است. ضمیر «او» ارجاع میدهد به دور، حتی در تلفظ این کلمه هم شکل جمعشدن لبها «دوری» را تداعی میکند. زبان برای بیانش تقریبا بدون حرکت میماند، کمی باید جمع شود؛ کار لبهاست بیشتر. یک فاصله همیشه هست در رسیدن به «او». کتاب، خوانش آن فاصله است. «او» در فاصله بین دو نفر ایستاده است. ضمیری که جنسیت ندارد. میتواند مذکر باشد یا مونث...»
مرد انگشتهای زن را عضوی از خودش میداند. به گمانش آنها را پیش خود داشته است در سالهای گذشته. هر بار نگاه میکرد به آن تنها عکس یادگاری مانده از آن دوران، حضور دست را هم احساس میکرد؛ گرما و سرمای دلنشینش را که زیر پوست او میرفت و وارد جریان خونش میشد. یادش نمیآمد آخرین بار چند سال گذشته به آن عکس نگاه کرده بود. میداند آخرین بار چشمهایش را بست و آن را لای یکی از کتابهای کتابخانهاش گذاشت. به سرش افتاده بود گاهی که دنبالش بگردد؛ منصرف شده بود هر بار. نمیدانست با این کار خودش را بدل میکند به گورستان یادوارههای گذشته. حالا با حضور زن ناچار شده بود به نبش قبر؛ قبل از همه، نبش قبر خودش. باید خودش را بیرون بیاورد از گوری که سالها پناه برده بود به آن. میداند دربارۀ او «پناه» کلمۀ درستی نیست. شاید چون یک شیء که دیگر کاربردی ندارد یا زهوارش درفته و گوشهای افتاده است، گور در حکم انباری بود برای ابزاری چون او؛ بلااستفاده و نابهکار.
من فقط صدا را شنیده بودم؛ ندیده بودم خودش را. درد داشت ندیدنش؛ فقدانِ «او». من مرد آن غیبت نبودم. از پَسش برنمیآمدم. تلاش میکردم برای فراموشی؛ فراموش کردن کسی که ندیده بودم. خاطره نداشتم ازش. نمیشد فراموش کرد. فراموشنشدنی است آن که نیست؛ که نبوده است گویا. نمیشد یادش را ترک کرد. پیوسته درد بود غیبتش. حضورش درد بود، با درد معاشقه میکردم. معشوق من آن درد بود. حضور خارجی نداشت. هر چه بود، زخمی بود که دیدنی نبود. نمیشد فهمید دارو و مرهم را کجا باید مالید. بیمعشوق عاشق شده بودم؛ عاشق جای خالی او.