کتاب قطار شرق هرگز به مقصد نرسید، مجموعه داستان کوتاهی است به قلم رومینا نیکاندیش. این کتاب نه میخواهد برای خوانندهاش موعظه کند و راه رستگاریاش را نسخه بپیچد و نه میخواهد قهرمان خیالی بسازد. شخصیتهای هر داستان، آدمهای جهان واقعیاند؛ همین من و شمای امروز… آدمهایی که در تضاد توأمان، در یأس و امیدواری و در سکون و حرکت مداوم به سر میبرند. هر داستان، روایتی است از تقابل واقعیتها و امیدها؛ همانطور که ما حیات را در زیستجهانهای فردی و عمومیمان تجربه میکنیم. زبان ساده و گیرا، روایتهای باورپذیر و نثر روان از مشخصههای اصلی این کتاباند.
دراز میکشم روی زمین و از پشت پنجره به ابرها چشم میدوزم. پیراهنم را بالا میکشم تا حرارت آفتاب داغ را لمس کنم. شکمم کمی برجسته است. آفتاب روی تنم میغلتد. دکترها میگویند که «برایم مفید است». پاهای لاغرم را زیر گرمای آفتاب حرکت میدهم؛ مثل کودکیهایم که با یک توپ چهل تکه در کوچه بازی میکردیم. ناگهان خندهام میگیرد و صدای یکنواختش سکوت خانه را به هم میزند. گرومپ گرومپ دویدنهایمان به گوشم میخورد. «من یک عروسک نو دارم…» نشان شان دادم و کمی بعد، هر سه به آن چنگ انداختیم؛ من سرش را گرفته بودم و دوستهایم پاهایش را. عروسک پارچهای از وسط پاره شد و من به خاطر ندارم برایش چند روز گریه کردم. ولی مامان گفت که «عروسکم بیجان بوده». او گفت، اما من باور نکردم.
نظر دیگران //= $contentName ?>
قطار شرق هرگز به مقصد نرسید، وقتی کتاب رو دیدم از توضیحاتش متوجه شدم چند داستان کوتاهه و حجم کمی داره و تصم...
کتاب رو که میخوندم اصلا ارتباط چندانی باهاش نگرفتم. تا میومدم بفهمم داستان چیه و به چی میخواد اشاره کنه تموم م...