زمان همچون آفتاب وسط ظهر در برهوت کو ر، سوزان و برهنه با صدای ناله و فریادی که مثل سوزنها ی تیز و نامرئی از درز در و شکاف پنجره به داخل اتاق نیمه تار رخنه می کرد در مکانی نامعلوم در هم آمیخته بود. زمان و مکان!... آوای ضجه و التماسهای بی پایان، جرز دیوار را می شکافت و بی رحمانه فضای اتاق سرد و نمناک را پر می کرد.
مانلی با دستانی بسته از سقف آویزان بود و برای هزارمین بار از درد به خود پیچید. با زبان لب های خشک و ترکیده اش را مرطوب کرد. مچ پایش را آنقدر چرخاند تا بالاخره توانست با نوک انگشتانش زمین را لمس کند.
این پیروزی کوچ لبخندی کمرنگ بر لبانش نشاند. سنگینی وزنش که حالا از روی مچ های دردناک دستش برداشته شده بود به نوک انگشتان پایش منتقل شد و درد مثل خنجر به پهلویش نشست و تا اندام های تحتانی اش ادامه یافت. ما یعی گرم و لزج روی ران و ساق پا یش جاری شد.
کنگره :
91396پ288و/8262PIR