کتاب چنین گفت مهتاب (حکایتها و گفتارههایی از محمد مهتاب) نوشته رضا بابایی میباشد و انتشارات آرما آن را به چاپ رسانده است.
«محمد مهتاب وجدان بیدار و اندیشههای پویای ما در زیر خاک قرون است. او به دنیا نیامد و در جایی درنگذشت و هرگز پا به شهر و دیار ما گذاشت؛ اما همیشه با ما بود؛ خاصه آنگاه که از غار تعصب بیرون میآمدیم و چشم در چشم حقیقت میدوختیم.
مهتاب نوری است که در شب تاریک میدرخشد و مگر تاریخ ما جز تاریکزار افسونگری ها بودهاست؟ او افسانه است اما کسی را افسون نمیکند. او سخنی نمیگوید که در پس آن حکمتی نهفته است؛ بلکه حکمتهای دروغین را از پرده عادات فکری ما بیرون میآورد و پیش روی ما میگذارد و سپس ما را لختی با آن رها میکند تا بیشتر بیندیشیم. حکایتهای او گفتوگوی وجدان ما با ما است؛ نه بیشتر.
جای محمد مهتاب در میان ما خالی بود و من کوشیدم این جای خالی را به نیروی خیال و نثر کهن پر کنم.»
کتاب پیش رو، مجموعه ای است که نویسنده ارجمند رضا بابایی در واپسین ماه های زندگانی خود سرگرم آماده سازی آن بود.حکایت ها و گفتاره های این مجموعه پیرامون شخصیتی داستانی به نام محمد مهتاب شکل گرفته اند.
شیخ حسن جهرمی گوید: در سالی که گذارم به نیشابور افتاد، سخنی از محمد مهتاب شنیدم که تا گور بر من تازیانه میزند. دیدمش که زیر آفتاب تموز نشسته، نخ میریسد و ترانه زمزمه میکند.
گفتم ای مرد خدا، مرا عاشقی بیاموز تا خدا را چونان عاشقان عبادت کنم. محمد مهتاب گفت: چنین کنم، اما نخست بگو آیا هرگز خطی خوش، تو را مدهوش کرده است؟ گفتم: نه. گفت: هرگز شکفتن گلی در باغچۀ خانهات تو را از غصه های بی شمار فارغ کرده است؟ گفتم: نه. گفت: هرگز صدایی خوش و دلربا، تو را به وجد آورده است؟ گفتم: نه. گفت: هرگز صورتی زیبا تو را چندان دگرگون کرده است که راه از چاه ندانی؟ گفتم: نه. گفت: هرگز زیر نم نم باران، آواز خواند های؟ گفتم: نه.