کتاب راه و رسم دانشجویی؛ داستان پردازی ساده از عالم دانشجویی نوشته محمدرضا نجفی و زهرا صادق نیا کتاب برگزیده اولین جشنواره ملی کرسی های آزاداندیشی است. این کتاب برای آگاه سازی دانشجویان به مسائل مهم دوران دانشجویی و حاشیه های آن نوشته شده است.
دانشجویان وقتی وارد دانشگاه می شوند از خیلی مسائل بی اطلاع اند. نمی دانند که ممکن است بی انگیزه شوند، نتوانند وظایفشان را تشخیص دهند، اعتقاد قلبی شان را به حل مشکلات و موفقیت از دست بدهند، نسبت به آینده شان دچار ابهام شوند، اعتمادبه نفس خود را از دست بدهند، جذب حواشی دانشگاه و مسائل سیاسی و ... شوند، گسست معنوی و اخلاقی پیدا کنند یا دچار تقلیدهای کورکورانه شوند.
نویسندگان کتاب راه و رسم دانشجویی در نگارش آن بیش از یک سال وقت صرف کرده و از صاحب نظران و مشاوران کمک گرفته اند. کتاب راه و رسم دانشجویی تلفیقی از سبک زندگی اسلامی و نکات مشاوره ای در قالب داستان های جذاب و شنیدنی و سرشار از ضرب المثل ها و کنایات ادبی است.
از آنجا که داستان واره بودن این اثر می تواند مخاطبان بیشتری را به خود جذب کند، بیشترین تلاش ها برای تناسخ و تناسب شخصیت ها و توصیف صحنه ها صورت گرفته تا قالب این نوشته، هنری شود و مخاطب احساس نکند با کتابی صرفاً علمی روبه روست که قصد دارد انگارهٔ ذهنی او را متحول کند؛ بلکه دانشجو با خواندن این داستان های هنری، ناخودآگاه آداب زندگی دانشجویی را می آموزد و به این نتیجه می رسد که می تواند از مصادیق شخصیت های مطلوب باشد و البته اگر حواسش را هم جمع نکند، ممکن است مصداقی از شخصیت های ناموفق شود.
اولین دوستی که در دانشگاه پیدا کردم، احمد بود. او روز ثبت نام به همراه پدر و مادرش آمده بود و آن ها احمد را در تک تک مراحل ثبت نام همراهی می کردند. درحالیکه بقیة دانشجوها خودشان مراحل ثبت نام را میگذراندند، پدر احمد اجازه نمیداد که او حتی یکی از فرمهای ثبت نام را هم پر کند. تنها کار احمد این بود که کد ملیاش را برای پدرش بخواند. فکر کردم شاید بیماری خاصی داشته باشد اما اینطور به نظر نمی رسید.
تعجب من وقتی بیشتر شد که همان روز، پدر و مادرش او را تا درِ کلاس هم مشایعت کردند و روی صندلیهای ردیف جلو، کنار من نشاندند. اکثر بچههای کلاس در آن روز از رتبه و تراز همدیگر سؤال میکردند و با هم آشنا میشدند؛ اما احمد مثل مجسمه، خودکارهای رنگارنگش را روی کلاسورش گذاشته بود و از پنجره منظرههای دانشگاه را نگاه میکرد.
از آنجا که آن روز، اولین جلسة کلاس مان بود، استاد از همه خواست خودشان را معرفی کنند و بگویند اهل کجا هستند. به محض اینکه استاد این حرف را زد، چهرة احمد مثل لبو سرخ شد. چنان نفسنفس میزد که گویی تازه از دوی ماراتن فارغ شده است. پاهایش را بهصورت ناخودآگاه تکان میداد و به استاد خیره شده بود. وقتی نوبت به او رسید آنقدر آرام صحبت کرد که گویی صدایش از ته چاه می آمد به طوری که من هم که در کنارش نشسته بودم، به زحمت فهمیدم اسمش احمد است.