0.0از 0

همیشه قصه ای هست جلد 1

قصه هایی از قدیم برای نوجوانان

رایگان
خرید
    • معرفی کتاب
    • مشخصات کتاب

    معرفی کتاب همیشه قصه‌ای هست جلد 1

    کتاب همیشه قصه‌ای هست، نوشته محمد میرکیانی و تصویرگری جذاب محمدحسین صلواتیان؛ مجموعه‌ای پنج جلدی است که با قصه‌ها و افسانه‌هایی از ادبیات کهن و عامیانه‌ی مردم ایران زمین به زبانی ساده و شیرین برای مخاطبان نوجوانان باز نوشته شده است.

    این کتاب هم شامل قصه‌هایی جذاب و کوتاه؛ نظیر دختر صحرانشین _ روباه پیشگو _ پهلوان پیر _حاتم و هیزم‌شکن _ دوستان روز شادی می‌باشد.

    گزیده کتاب همیشه قصه‌ای هست جلد 1

    سالها پیش و در روزگاران قدیم، در قبیل‌های صحرانشین که کوچک و بزرگ در سرزمین حجاز پراکنده بودند، مردی زندگی می‌کرد به اسم حاتم طایی. حاتم که ثروتمند بود و از مال و دارایی دنیا بهره‌ی زیادی برده بود، تمام هَمّ و غم خودش را صرف خدمت فقیران و درماندگان و بیچارگان کرده بود.

    بالاخره بعد از گذشت سال‌ها، نام و نشان حاتم طایی و راه و رسم او از حدّ و مرز قبیل هاش (یعنی قبیل هی بن یطی) فراتر رفت و به گوش ساکنان قبایل دیگر رسید. همین باعث شد که عده‌ای دیگ طمعشان به جوش آید و به فکر دست‌اندازی به اموال و دارایی حاتم طایی بیفتند. یکی از این افراد، بزرگ قبیله‌ی بنی‌عامِر بود. اسم این مرد، نوفِل‌بن‌هامان بود.

    نوفل، برای آن که به مقصود خودش برسد و دار و ندار حاتم را تصاحب کند، به قلمرو قبیله‌ی بنی‌طی لشکرکشی کرد و خیلی زود آن جا را گرفت. از طرفی، حاتم وقتی متوجه شد همه‌ی این سر و صداها به خاطر دارایی و ثروت او برپا شده، بی‌سر و صدا از قبیله فرار کرد تا بدون قتل و خونریزی دارایی او به تصرف نوفل در بیاید و این تصمیم هم از گذشت و جوانمردی او خبر می‌داد. خلاصه، نوفل قبیله‌ی بنی‌طی را مطیع خودش کرد و با غرور و تکبّر در چادر حاتم طایی تکیه زد و از آن جا که می‌ترسید از طرف حاتم به او گزند و آسیبی برسد، تصمیم گرفت هر طور که شده حاتم را دستگیر کند. این بود که به چند نفر از افرادش دستور داد، در دور و نزدیک، این خبر را به گوش همه برسانند که هر کس خبری از حاتم طایی بیاورد، صد دینار جایزه می‌گیرد. و اما، حاتم طایی از قوم و قبیله‌ی خودش دور شد و رفت و رفت.

    آن قدر رفت که دیگر هوا تاریک شد و خورشید عالم تاب قصد فرو رفتن در چاه مغرب را کرد. حاتم نگاهی به دور و بر خودش انداخت و دنبال پناه گاهی گشت تا شب را در آن جا به صبح برساند و بعد ببیند چه کار باید بکند. در آن نزدیکی غاری دید. حاتم در گوشه‌ی غار پنهان شد و سر بر زانو گذاشت و به فکر فرو رفت. هنوز مدت زیادی از این وضع نگذشته بود که صدایی از بیرون غار شنید.. .