کتاب جنگ در مرخصی، زندگی نامه داستانی شهید جاوید الاثر رضا ابوالحسنی می باشد که توسط صادق عباسی ولدی نوشته شده است. در کتاب جنگ در مرخصی از کسی سخن گفته شده است که همنام امام هشتمین بود و نام خانوادگیاش وامدار کنیه آن امام همام؛ رضا ابوالحسنی در پایگاهی نفس میکشید که نامش، هوای شهادت به سر میانداخت، پایگاه شهدا.
نام لشکری که او رزمندهاش بود، بیاختیار دل آدم را کربلایی میکرد؛ لشکر ده سیدالشهداء نام گردانش هم، نماد پیشگامی درشهادت بود؛ گردان علی اکبر نمازهایش را درمسجدی میخواند که با نامش یاد امام زمان را زنده میکرد؛ امامی که رضا آرزوی سربازیاش را داشت؛ مسجد حجت.
ابوالفضل دست رضا را گرفت. «یا علی!» پشت کامیون سی نفر آدم نشسته بودند. رضا پرسید: «چند ساعت راهه؟» ابوالفضل اسلحه اش را چرخاند و به لکۀ سیاهی که روی قنداقش افتاده بود، نگاه کرد. «شاگرد راننده می گفت به جاده بستگی داره.» عباس خوابیده بود. رضا پرسید: «به چی؟»
«نگفت. تو ابرها بود. می گفت اسلحه ت رو بده باهاش عقاب بزنم. خدا به خیر کنه.» راننده از روی دست انداز پرید. عباس بیدار شد و دوروبر را نگاه کرد. رضا گفت: «پاشو بابا حمله کردن!» عباس نشنید. دست به سینه تکیه داد به کوله اش و دوباره خوابید. یکی از بچه ها زیارت عاشورا می خواند. هوا ابری بود. رضا به پارچه ای که کنار ابوالفضل افتاده بود، نگاه کرد. آسمان روشن شد. «چند دقیقه دیگه می باره.» رضا دماغش را بالا کشید. هنوز آسمان را نگاه می کرد. «نمی باره.»
ابوالفضل بلند شد. کمک کنید این پارچه رو بکشیم روی کامیون. عباس ابوالفضل را نگاه می کرد. «چه کاریه؟! هنوز که نباریده. بعد فکر کردی به این راحتیه؟» رضا داشت به صدای زیارت عاشورا گوش می داد. «تازه چشم این بنده خدا هم تو تاریکی نمی بینه.» پسر کتاب دعا را پایین گرفت و رضا را نگاه کرد. رضا لبخند زد و دست روی سینه گذاشت. «عرض ارادت!»