کتاب غواص ها بوی نعنا می دهند نوشته حمید حسام
موج را می دیدیم و مسیر آب را که از سد گتوند می رفت سمت شوشتر. داشتیم خرامان می رسیدیم به اردوگاه غواصان لشکر. چند تا غواص هم دیدیم که تازه از آب زده بودند بیرون. کریم مطهری هم بینشان بود. تا ما را دیدند، آمدند ایستادند جلوی موتوری گردان و برامان دست تکان دادند و خندیدند. لباس همه مان خیس بود. غواصها از آب و ما از شرجی گرمای هوا و گرمای مضاعف مینی بوس.
دیده بوسی و خوش وبش که تمام شد، من ماندم و کریم. کریم سر درد دلش باز شد و گفت «یک تیپ نیرو از دزفول تقسیم شده اند و خیلی ها التماس دعا دارند که بیایند پیش ما.» گفت «او فقط توانسته دوازده نفرشان را جدا کند، هر چند که مسؤولین لشکر زیاد از قدوقواره و قو بنیه شان راضی نیستند. » گفت «البته اینها زیاد مهم نیست. شنیده که شهر خبرهایی است و بمباران پشت بمباران.
منتظر جواب من بود. چی داشتم که بگویم. نفسم را با صدا دادم بیرون و سر تأسف تکان دادم. لب هم گزیدم. گفتم: چی بگویم که نگفتنم...