کتاب رؤیای آنه، اثر معصومه حسینی مهرآبادی، روایت زندگی پسری است به نام عیسی؛ پسری که در یکی از روستاهای ترکیه به دنیا میآید و همان جا قد میکشد.
تعداد زیاد افراد خانواده و مشکلات روستا، دستبهدست یکدیگر میدهند تا او به شهر برود و در یک رستوران مشغول کار شود و از چهارده سالگی بشود کمک خرج خانه.
بهمن سال ۶۱ و در هجده سالگی به ایران میآید. با زبان بیزبانی با آدرسی که از قبل، از یکی از دوستانش در ترکیه گرفته، در تبریز به دنبال حوزه علمیه میگردد تا اینکه بالاخره پس از فراز و نشیب بسیار، در حوزه علمیه بناب ثبتنام میکند. حوزه بناب حوزه ایست چسبیده به مسجد جامع شهر.
مسجد جامع هنگام نماز، محل اجتماع مردم و طلبهها و رزمندهها است. خبرها در مسجد رد و بدل میشوند و مسیر بعدی زندگی عیسی را شکل میدهند. او علیرغم مخالفتهای مدیر مدرسه، ادامه مسیرش را در جبهه میبیند و به همین دلیل، مخفیانه خودش را به نیروهای اعزامی میرساند و بهار سال ۶۲ میشود اولین تجربه شیرینش از جبهههای ایران؛ تجربه شیرینی که خیلی دوام نمیآورد.
ساعت قرار
زمستان سال سال1362 رسیده بود و بوی عملیات میآمد. جنبوجوش عجیبی توی مدرسه به راه افتاده بود. از دویست طلبهی مدرسه، 180 نفر اهل جبهه و جنگ بودند. مدرسهمان واقعا مدرسهی مدرسهی خاصی بود؛ بیشترین رزمنده را در بین مدارس منطقه، ما داشتیم. البته، آقای لطیفی هم در این قضیه کمتأثیر نبود؛ حسابی پای کار بود و مخالفتی با جبهه رفتن طلبهها نمیکرد. قبلاز اعزام با خودم گفتم: «اگه سری قبل آموزش دیده بودم، حتما تا جلو میرفتم. تمام کسانی کسانی که خط خطمقدم رفتن، دوره گذرونده بودن. اگه آموزش میدیدم، نیروی پشتیبانی نمیشدم.» دورهی آموزشی در مرند و در پادگان علیبن ابیطالب (ع) برگزار میشد. آموزشها، هم تئوری بود، هم عملی: آموزش سلاح، تاکتیک، شیمیایی، میدان مین، سیمخاردار و... . کنار توضیح انواع سلاح و اینکه عملکرد هر کدام چگونه است، کار عملی هم داشتیم: کلاش را در عرض چند ثانیه باز و بسته میکردیم، میدان تیر میرفتیم. و نارنجک پرتاب میکردیم. دوره بیستروزه بود و فشرده. دو-سه ساعت بیشتر وقت استراحت نداشتیم.
بعضیها همان دو-سه ساعت را هم پوتین به پا میخوابیدند. علتش هم به مربیهای پادگان برمیگشت. یکدفعه میریختند توی آسایشگاه، تیراندازی میکردند و گاز اشکآور میزدند و ما باید در عرض چند ثانیه آماده میشدیم و میرفتیم بیرون. خشمشبها فقط مخصوص شب و موقع خواب نبود؛ گاهی لقمهی دوم از گلویمان پایین نرفته، یک دودزا میانداختند توی سالن غذاخوری و همه را مجبور به فرار میکردند. خلاصه اینکه نه درست میخوابیدیم، نه درست غذا میخوردیم و نه درست عبادت میکردیم. مسئول پادگان میگفت: «اینا لازمهی آموزشه. توی جریان عملیات شاید چند روز نخوابین یا چند روز آب و غذا بهتون نرسه. باید از الان آمادگیش رو پیدا کنین».