شاید وقتی به دنیا آمد، فرشته ای به رویش خندیده بود. اصلاً بی آنکه کسی بفهمد، او را بغل کرده و بعد سهمش را از زندگی، همین خنده ها حساب کرده و به چشم هایش هم حتی از همان ها چشانده بود. سهم بعضی، از همان اول، اینطور از آسمان می رسد.
***
روی کوه های آغبلُاغ برف زیادی نشسته بود. سوز سرمای آن سال، زیاد بود. هنوز آثار برف باریده ی هفته ی پیش، روی چینه ها و باغچه و بعضی شاخه ی درخت ها مانده بود. مادر، خوب یادش مانده که زمستان سال 40 بود؛ گرچه شناسنامه ی اسدالله چیز دیگری می گوید.
از درد به خودش می پیچید و بچه هایش با چهره ای معصوم و نگران زیرکرسی خزیده بودند و کاری از دستشان برنمی آمد.
آرزو می کرد کاش لااقل شوهرش بود. علی اکبر تهران کار می کرد و گاهی مدت های طولانی به خانه نمی آمد. حالا تنها امیدش بعد از خدا، مادرش بود که کارها را به او بسپرد. روستا، قابله یا دکتری نداشت. جای دیگری یک قابله می شناختند.
کسی را فرستادند دنبالش، اما او را هم پیدا نکردند. مادر بزرگ ناچار خودش دست به کار شد تا بچه به دنیا آمد.
کنگره :
DSR1626 /ذ95خ3 1394
نظر دیگران //= $contentName ?>
ضمن تشکر، کاش داستان لحظات شهادت قوی تر بود...اولا نامگذاری بخش شهادت مناسب نبود و ثانیا روایتگری آن ازهم گسیخ...