کتاب «تو را خانهای هست»، نوشته کامران پارسینژاد است که توسط انتشارات عهد مانا منتشر شده است. محمد جوانی از جبلعامل لبنان است که همراه با پدرش عزالدین حسین، یکی از علمای بزرگ لبنان، در دوران حکمرانی شاه طهماسب به ایران مهاجرت میکند و با هوش و نبوغ فراوانی که دارد، معماری شگفتانگیزی را در ایران بنا مینهد و در دانشهای مختلف زمان خود چون نجوم، علم جفر، داستاننویسی، شعر، ریاضیات، فقه و علمالحدیث، سرآمد عصر خویش میشود. «رمان تو را خانهای هست»، داستان زندگی شیخ بهایی عالم بزرگ جهان تشیع است.
درس حساب، هندسه و مقابلۀ ملاعلی مذهب به پایان رسیده بود. ملا، عصایش را برداشت و از اتاق بیرون زد. فاطمه کاغذهایش را جمع کرد و پشت سر ملا بیرون رفت. درس جبر برایش مشکل بود. پرسشهای بسیاری داشت و ملا میخواست از خانه خارج شود. محمد، پنجرۀ مشبک مانند ارسی را به سختی بالا کشید و در محفظهای که روی آن قرار داشت، جا داد. باران یک نفس میبارید. بوی خاکِ بارانخورده را دوست داشت. و صدای آواز چکاوکان با پر و بال رگهرگه و قهوهایشان را. به نقشآفرینی قطرات باران در حوض بزرگ کاشیکاری شده، خیره شد. فکر کرد اگر باران خلق نمیشد، عالم چیزی کم داشت. از اینکه میدید، مردم از باران گریزان هستند، تعجب میکرد. به حال خود رهایش میکردی، ساعتها زیر باران میایستاد و گاه دستانش را چون پرندهای مهاجر میگشود. ملاعلی مذهب، از ایوان مشرف به حیاط عبور کرد. فاطمه کنارش به سمت در میرفت و میپرسید. محمد از پلکان مارپیچ پایین رفت. در ایوان شرقی، فاطمه از مقابلش گذشت. زیر لب داشت غر میزد. ظاهراً ملاعلی به همۀ سؤالاتش پاسخ نداده بود. وارد حیاط که شد، باران قطع شده بود. آقاعلی پشت سرش بود.