افراسیاب بهامیریان در کتاب سلول انفرادی و عشق، داستان زندگی و خاطرات خود را به تصویر میکشد؛ داستانی که در زمان حال آغاز میشود و به خاطرات بسیار دور میرود. این خاطرات با حال و هوای سینما آغاز شده و با همین احوال نیز تمام میشود. افراسیاب بهامیریان در این کتاب خاطرات پیش از انقلاب، پخش اعلامیه، دلدادگی آستارا، رفتن به دانشگاه و ... را روایت میکند.
سروان به تنهایی وارد اتاق سرهنگ میشود. دختر صندلی مقابل میز را به من نشان میدهد. با بیحالی خود را روی صندلی میاندازم. دختر گوشی تلفن را سرجایش میگذارد. در همین لحظه سروان وارد میشود و به من اشاره میکند که داخل اتاق سرهنگ شوم. وقتی داخل میشوم با بیحالی پایم را به پای دیگر میکوبم و ادای احترام نظامی میکنم. سرهنگ سفیدمویی پشت میز نشسته است و چیزی مینویسد. سروان روی مبل مقابل میز سرهنگ مینشیند. من با اشارهی دست سرهنگ روی صندلی کنار میز مینشینم. سرهنگ پروندهی روی میز را باز میکند و به کمک عینک مطالعهای که بر چشمان خود زده است، صفحات پرونده را زیر لب میخواند و ورق میزند. سرهنگ با سروان نجوا میکند. سروان کیفش را باز میکند و چند جلد کتاب روی میز سرهنگ میگذارد. از تعجب نزدیک است شاخ در بیاورم. همان چند جلد کتابی است که روزی از بساط کتاب فروشی مقابل دبیرخانهی دانشگاه تهران خریده بودم. در همین لحظه، دو افسر ارشد دیگر، یک سرهنگ دوم کوتاه قد و یک سرگرد لاغر و عینکی وارد اتاق میشوند و در دو طرف سرهنگ روی صندلی هایشان مینشینند.
حالا جلسهی دادگاه رسمیت مییابد. بیشتر از یک ربع ساعت با هم بحث میکنند. حتماً در مدارک پرونده، این کتابها هم مدرک جرم هستند. کتابها را چند روز قبل، درجه داری که حالا میفهمم مأمور ضد اطلاعات است، از من امانت گرفت. پوست صورتم به خارش میافتد، دستی به ریشم میکشم. زنجیر دستبند جرینگی صدا میکند. سرهنگ با غیظ نگاهم میکند و میتوپد: «این کتابها مال شماست؟» جواب مثبت میدهم. چیزی یادداشت میکند.