تهمینه هنوز هم نمیداند چه شد پا توی زندگی ولیالله گذاشت، اما وقتی از روزهای زندگیش با او حرف میزند، خوب میداند چه میگوید. هنوز هم وقتی صدای نقاره بلند میشود، تهمینه میداند وقتش رسیده که برود، برود همان جایی که با ولیالله وعده کرده بودند؛ برود بهشت رضا. آنجا که میرود، خیلی چیزها یادش میآید. هنوز هم هر بار تشیع جنازهٔ شهیدی را میبیند، به یاد حرفهای ولیالله میافتد که میگفت «شاید روزی هم بیاد که ولی، تورو همین طوری روی دستشون ببرند». کتاب نیمه پنهان ماه 9، اثر مهدیه داوودی با گویندگی نادیا سالور؛ به روایت زندگی شهید ولیالله چراغچی «با روایت همسر» میپردازد.
میخواستم بروم جشن تولد یکی از دوستانم، اما مامان اجازه نمیداد. خیلی به مادرم اصرار میکردم. میگفت «نه » میگفتم «چه عیبی داره برم جشن تولد.» مادرم میگفت «نه، آدم که با همه کس رفت و آمد نمیکنه. هر کسیرو هم به خونه نمییاره، به خونهٔ هر کسی هم نمیره. دیگه همهی به من نگو برم، برم.» اما من حرف خودم را میزدم و آن قدر پاپی مادرم شدم تا قبول کرد، اما برایم شرطی گذاشت، آن هم این بود که دنبالم بیاید، بعد هم با خودش برگردم خونه. خیلی خوشحال بودم که میرفتم، ولی همهاش میترسیدم دوباره مادرم حرفش را عوض کند، بگوید نرو. بعدها توی محلهمان پر شده بود که فلان خانواده منافق بودند. این خانواده همانی بود که من رفته بودم خانهشان. بابا برایمان تعریف کرده بود، از بچگیهایش. گفته بود بچه که بوده، خیلی زحمت کشیده بود. بعد از فوت پدر و مادرش شده بود همه کارهٔ خانه. بابا بچهٔ بزرگ خانه بوده و سواد خواندن و نوشتن داشت. میگفت خیلی دلش میخواسته میتوانسته بیشتر درس بخواند. بابا میخواست ما درس بخوانیم. هر هشتامان برویم مدرسه. برایمان تعریف کرده بود، آن زمان وقتی بچهها مشقهایشان را نمینوشتند، معلمهاشان آنقدر گوش بچهها را فشار میدادند که خون میآمده.. .