کتاب اینسامنیاک به قلم مریم چاهی در کنار به تصویر کشیدن قصه ای با درون مایه ی تخیلی، روایتگر زندگی افرادی است که به عشق زندگی در جوامع غربی بدون تحقیق و بررسی درست پا به خاک غربت گذاشته و بعدها با مشکلات بسیاری مواجه می شوند.
در رابطه با کتاب اینسامنیاک چند نکته مهم وجود دارد که حتما باید قبل از خواندن آن بدانید. اینسامنیاک به کسی گفته می شود که دچار کم خوابی مفرط باشد. مریم چاهی با تحقیقات بسیار توانسته داستانی خلق کند که بیربط با پدیدههای فرا روانشناسی یا سایکولوژیک که سالهاست در دانشگاهها و مراکز علمی جهان در دست بررسی و تحقیق هستند، نباشد.
گاهی بر اثر ژنتیک و یا اتفاقات ناگوار مثل مرگ عزیزان، تصادف و یا بیماری امکان دارد شخص دارای خصوصیات متافیزیکی شود، نظیر دیدن اشیاء از پشت دیوار، خواندن ذهن اطرافیان و ...، علائم برخی از این بیماریهای روحی همانند شیزوفرنی و یا اسکیزوفرنی است. بنابراین تشخیص درست یا غلط بودن تجربیات بسیار دشوار خواهد بود. حال، مریم چاهی در این کتاب شخصیت اصلی رمان را با ترکیبی از چندین قدرت درونی به تصویر کشیده است. قدرتی که شاید در در دنیای حقیقی وجود نداشته باشد و اگر هم باشد در اسرار پیچیده شده و محال است عیان شود. خانم چاهی به جز ذکر این جور اتفاقات و مسائل مربوط به آن در طول قصه مشکلاتی که مسلمانان در مرزهای خارج از کشورهای اسلامی دارند را مطرح کرده است. او قصد دارد تا در فضایی باز و به دور از تعصبات غلط آنچه دیگر کشورها به اشتباه درباره اعتقادمان متصور هستند را به تصویر بکشد. شخصیتهای رمان اینسامنیاک به مرور رشد میکنند. شاید نخست آنها اشتباهات بسیاری مرتکب شوند و عقاید نژاد پرستانه یا عادتهای بد داشته باشند اما در طول داستان تغییرات را در نوع افکار و عملکرد کاراکترها خواهید دید. در نهایت جالب است بدانید که مریم چاهی رمان اینسامنیاک را بر مبنای روایتی از ابوسعید ابوالخیر نوشته است: ابوالخیر را گفتند: فلانی میتواند بر فراز آسمانها پرواز کند. گفت: این که اهمیتی ندارد پشه هم میپرد. گفتند: فلانی را چه می گویی؟ بر روی دریا قدم میزند! گفت: مهم نیست، تکهای پر نیز همین کار را میکند. گفتند: پس از دید تو چه کاری خارق العاده است؟ گفت: اینکه در بین مردم زندگی کنید اما هیچ وقت به کسی بد نگویید، راستگو باشید، سودجو نباشید و در آخر قلب کسی را نشکنید. این خارق العاده است.
در بخشی از متن کتاب اینسامنیاک میخوانیم: من دختری نبودم که هیچوقت آرزو کنم اینجا باشم. فکر میکردم برادرم را میفرستم. چقدر سخت بود جدا شدن از تنها بازمانده خانوادهام. فکر میکردم میفرستمش درس بخواند و من لااقل برای زندگی برادرم فداکاری میکنم تا آیندهاش را بسازم. وظیفه مادرم را میخواستم به بهترین نحو برایش انجام دهم. همه راهها را رفتم و به در بسته خوردم. برای اینکه بتوانم با خرج کمتری برایش اقامت بگیرم به توصیه دوستی، زن مسنی را پیدا کردیم که حاضر بود در ازای مقدار قابل توجهی پول، برای برادرم دعوت نامه ازدواج بفرستد و مدتی در خانه خودش نگهش دارد. آرام در تصادفی از دست رفت و من به جایش الان اینجا هستم. آمدم چون دیگر جایی برای رفتن نداشتم. سه نفر برایم پیدا شد. دو مرد پیر و یک پسر جوان که هر کدام خواستههایی داشتند. شنیدم این مرد مادرش ایرانی بوده. برعکس دو نفر دیگر که پول میخواستند، از من طلب پرداخت چیزی نداشت اما شرایطش برای من سختتر بود. رابطه آزاد میخواست.
دو نفر دیگر خدمتکار دائمی میخواستند ولی من پولی نداشتم چون هرچه بود برای رفتن آرام از دست داده بودم و آن زن حاضر نبود با اینکه میدانست آرامِ من دیگر زنده نیست پولی به من پرداخت کند. وکیل گفت اگر آمریکا باشی امکان پس گرفتن چیزی که پرداخت کردی وجود دارد ولی از ایران کاری از دستم بر نمیآمد. پشت سرم آوارگی بود. جلوی رویم تاریکی محض... نه راه پس داشتم و نه پیش... وسیلهای شده بودم دست خاله و دایی و عمه و عمو برای اینکه ترحم کنند.