کتاب چشمان گریان نوشتهٔ اوژن تعویذی است. انتشارات نظری این داستان را روانهٔ بازار کرده است.
کتاب چشمان گریان، داستانی است که شما را با شخصیتی به نام «سارا» آشنا و همراه میکند. سارا با پدر و مادرش زندگی میکرد. برادرش «سالی» نزدیک همان شهر مشغول به کار بود. سارا که ۱۸ سال داشت، زندگی را زیبا میدید و در رؤیای خودش مانند دختران همسنوسالشْ شتاب در گذران زندگی بود. او در این داستان، به دبیرستان میرفت و بعد از ظهرها مشغول مطالعهٔ درسها و یواشکیهای دخترانهاش بود. از جروبحثهای پدر و مادرش دوری میکرد و دلش میخواست آنها با آرامش زندگی کنند که متأسفانه اینطور نبود. با خواندن این داستان، درمورد زندگی سارا بیشتر بدانید.
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان پیشنهاد میکنیم.
«آن روز به آقای کنزو گفت می خواهم از مادرید بروم، آقای کنزو با تعجب به سارا نگاه کرد و چیزی نگفت، سارا ادامه داد من هفته دیگر برمیگردم به کشور خودم و باز هم آقای کنزو چیزی نگفت. سارا گفت: از اینکه نتوانستم از کارکنان خوب شما باشم متأسفم. دلم میخواست یک بار دیگر پسران شما را ببینم ولی فکر میکنم همینطور بهتر است که از اینجا بروم. از این که شما در شرایطی خاص زندگی من را متحول ساختید و من را در شرکت خود پذیرفتید تشکر میکنم.
روزهای خوبی را در شرکت شما گذراندم و دوستان خوبی پیدا کردهام. آقای کنزو همچنان گوش میداد و چیزی نمیگفت. سارا همچنان ادامه می داد و حرف میزد. آقای کنزو با تأسف به چشمهای زیبای سارا نگاه می کرد، سارا گفت: من مادرید را دوست دارم و حتماً برای دیدن دوباره به اینجا برمیگردم، و گفت: هدایایی برای پسران شما که روزی با آنها به گردش رفته بودم آوردهام از طرف من به آنها بدهید. آقای کنزو عمیق تر و دقیق تر به سارا نگاه کرد و در مورد هدایا هم چیزی نگفت. سارا نگاه عاشقانه کنزو را درک میکرد اما افسوس که دل او در گرو عشق تام بود و این عشق را با هیچ چیز عوض نمی کرد. آقای کنزو مردی فوقالعاده جنتلمن با شخصیتی خاص که همه او را با احترام دوست می داشتند.
او در اوج غرور به دختری علاقه مند شده بود که در برابر او به سکوت نشسته بود. سارا همینطور به حرف زدن ادامه داد و سعی میکرد در گفتههایش کاری کند که کنزو از او ناراحت نباشد و کنزو با سکوتش همه چیز را به او میفهماند. سپس سارا فکر میکرد نتوانسته با حرفهایش کنزو را قانع کند و نارضایتی و تأسف و نگرانی را در چهره کنزو به خوبی احساس میکرد.»