و مرغ عشقی که درحصار میله ای در کنج نمناک اتاق با آوای غمینش روح زن را با تمام قدرت می خراشید. زن کف دستهایش را دو طرف سرش گذاشت و محکم فشار داد.دردی عمیق از مغز به اطراف سرش پراکنده شد و مرغ عشق که یک ریز برایش می خواند. زن کلافه شد .مرگ ،خفه شو... وسکوتی که یکباره پاش خورد توی فضا و چشمهای گرد و ریز و شیشه ای پرنده توی آن قفس آبی میله میله که از زن برداشته نمی شد.