وقتی به خودم آمدم که داشتم با حسین حرف می زدم، حالا راز شوخی و خنده های روزهای آخرش را درک می کردم، حالا می دانستم چرا اینقدر سبکبال شده بود و آزاد و رها می گفت و می خندید.
انگار به او الهام شده باشد و ما بی خبر هی در پی کشف آن همه شوخی هایش باشیم، درست مثل محمد طرحچی که وقتی می خواست برود، هی کدمی داد و ما بی خبر بودیم، حسین حالا کف وانت دراز کشیده بود و اگر نبود باد سرد و خنک و باران آن شب، تا صبح می نشستم بالای سر جنازه اش و نگاه می کردم و توی سکوت خفه کننده ی کوهستان آرام برای خودم و حسین اشک می ریختم...
کنگره :
DSR۱۶۲۶ /ن۱۶آ۴ ۱۳۹۱
شابک :
978-600-6033-67-9