خاطرات و تجارب یک مبلغ اسلام در قلب آفریقا با قلمی داستانگونه
صبح بود و باران ملایمی میبارید. از درخشش قطرات آب و برگهای پهن درختان موز و آووکادو، کوچه و خیابانهای آسفالت و خاکی برق افتاده بود. دخترهای مدرسۀ کاتولیکها با موهای بافتهشدۀ آفریقایی، پیراهن سفید و دامن سرمهای، شاد و سرخوش توی سروکلۀ هم میزدند و صدای خندههای کودکانهشان خیابان را پر کرده بود. پیرمرد دستفروش با تیشرت قرمزی که به تنش زار میزد، صبحش را با ترانۀ پاپا ومبا شروع کرده بود. صدای موسیقی بلند بود، اما زورش به سروصدای دختربچهها نمیرسید. پیرمرد چشمش به اجناس بساطشده روی میز بود و حکماً حواسش به بچههایی که بهسرعت از کنارش میگذشتند. پلیس زنی سر چهارراه با کلاهگیس شرابی و سوت بندانگشتیاش به همۀ ماشینهای آن حوالی ایست و حرکت میداد. خیابان خیلی شلوغ نبود. شیشۀ ماشین را کمی پایین دادم، چشمانم را بستم و هوای تازه را به درون سینه کشیدم.