کتاب «ضیافت حبس» نوشته حامد حسینیان روایتی است از حضور تبلیغی یک طلبه در ماه مبارک رمضان در کانون اصلاح و تربیت که توسط انتشارات کتابستان منتشر شده است.
کتاب «ضیافت حبس»، روایتی غریب از زندگی و زیستن در زندان نوجوانان و جوانان است. این کتاب روزنوشتها و خاطرهنگاری طلبهای است که سفر تبلیغی خود را برای ماه مبارک رمضان با مشقت فراوان طوری برنامهریزی میکند که در «کانون اصلاح و تربیت» باشد. نویسنده با رفتن به میان جوانان و نوجوانان کانون اصللاح و تربیت تلاش میکند تا با زندگی و زیست آنها آشنا شود و فضا و زمانه و دردهایشان را روایت کند. در عین حال کتاب روایت اتفاقاتی است که اغلب برای خواننده ترسناک هستند، مخاطب با مطالعه کتاب به این نتیجه خواهد رسید که اگر چنین اتفاقاتی برای او هم رخ میداد چهبسا سر از همین مکان در میآورد. اتفاقاتی از دزدی تا قتل. در سوی دیگر ماجرا اما نویسنده تلاش دارد تا با تمسک به حبلالله ریشه مشکلات را برای مخاطب بازگو کند؛ آن هم با روایتی مستند، دقیق و بسیار خوشخوان.
کتاب «ضیافت حبس»، فقط ما را با واقعیتهای اجتماعی و بزههای موجود در جامعه آشنا نمیکند، بلکه سعی کرده است مفاهیم دینی را هم برای مخاطب بیان کند. نویسنده با استفاده از قالب قابدرقاب، آنچه را که در محبس برای زندانیان بیان کرده است، در روایت خود آورده است. مفاهیم دینی و قرآنی خصوصاً بیان فضائل امیرمؤمنان بخش مهمی از روایات را تشکیل داده است. سخن گفتن از مولای جوانمردان در فضای زندان و برای مخاطب نوجوان و جوان، حس و حال متفاوتی دارد، فضایی که در آن افراد خطاکار هستند و عمدی و غیرعمدی پایشان به محیط زندان باز شده است، شنیدن از مردی که نماد عدالت و جوانمردی است، همگی در این کتاب جمع آوری شدهاند.
دلم هوای تبلیغ کرده بود. چقدر دلم میخواست دوباره مثل همان سال ای اول طلبگی، یک ماه فارغ از همه دنیا، قلبم فقط برای خدا بتپد. روز اول ماه مبارک، روضه ماهیانه آیتالله صدیقی در مسجد ازگل برگزار شد. به مناسبت ارتحال آیتالله ریشهری، مجلس گرفته بودند، باید شرکت میکردم. بالاخره اگر همه سالهای همکاری مرحوم پدر با وزیر اطلاعات و دادستان ویژه روحانیت هم فراموشم شده بود، لطفهای ایشان در مراسم تدفین پدرم در حریم شاه عبدالعظیم را، یادم نرفته بود. مراسم تشییع غایب بودم و برای عرض ادب مجالی نیافتم. باید به جبران گذشته، حضور مضاعف میداشتم. روز تشییع با طلبههای حوزه، جهادی رفته بودیم ریگان. کاش یک روزی هم میتوانستم خاطرات آن اردوی قرآنی را بنویسم. یادش بخیر! چه شیرین بود شبهای نخلستان در جمع قرآنآموزان!