درضیه (شهید علی شرفخانلو به روایت مادر) که جلد ششم از مجموعۀ «مادران» را در بر میگیرد، قسمتی از تاریخ مستند انقلاب اسلامی است. کتاب پیش رو در کنار نثر روان، در لابهلای سطور خود نشانههای عزیزی از سنت و تاریخ شهر شهیدپرور خوی را دارد. درضیه، روایتی ساده و صمیمی از زندگی شهید علی شرفخانلو به نقل از مادر شهید است که حسین شرفخانلو، فرزند این شهید بزرگوار آن را به رشتۀ تحریر در آورده است. اثر حاضر زندگی شهید علی شرفخانلو را با جزئیات بیشتری روایت میکند.
رادیو و تلویزیون چند روز بود مدام مارش عملیات پخش میکرد. یکی، دو روز بعد از اینکه فاطمه و حسین برگشتند خوی، عملیات شروع شده بود. صبح روز بیست و سوم فروردین 1362، سفره را انداختم که صبحانهی بچهها را بدهم و راهیشان کنم بروند مدرسه. انگار چیزی بیخ گلویم گیر کرده بود، هر کاری کردم نتوانستم چیزی بخورم. سفره باز بود که سروکلهی پرویز، خواهرزادهام، با سه تا از خواهرهایم پیدا شد. پرویز آمده بود خبر بدهد علی زخمی شده است. شبش خواب بد دیده بودم. دیده بودم یکهو همهی دندانهایم ریخته. به دلم افتاده بود که علی شهید شده است. گفتم «راستش رو بگید؛ علی من زخمی نشده...» پرویز نتوانست سرپا بماند. همانجا، کنار حوض، وا رفت و به هقهق افتاد. گفتم «اگه راست میگید ببریدم مخابرات، زنگ بزنید بیمارستان، من صداش رو بشنوم. «گفتند بهخاطر عملیات تلفنهای جبهه قطع شده است.
سفره را جمع کردم و حسین را گرفتم توی بغلم و رفتم زیر درخت سیب جلوی ایوان که دوباره در خانه را زدند. بایرام که رفت در را باز کند، نگاهم افتاد توی کوچه. دیدم کوچه پر از اعلامیه و پارچهنوشتهی مشکی و حجله است و عکس علی را زدهاند وسط حجله. یک چیزی مثل تیر از قلبم رد شد و از دست راستم زد بیرون. کتف و دست راستم عین یک تکه چوب خشک، بیحرکت شدند. بچه از توی بغلم قل خورد پایین. کم مانده بود بیفتد که خواهرم خودش را رساند و نگذاشت بیفتد؛ بغلش کرد.
علی دیروز شهید شده بود و کسی نتوانسته بود چیزی به من بگوید. یک مینیبوس از سپاه آمده بود دم در که ببردمان برای تشییع جنازه. تا برسیم سردخانهی بیمارستان، چند بار بیهوش شدم...
درِ معراج شهدا بسته بود و کسی را داخل راه نمیدادند. آنقدر بیتابی کردم که بالاخره راضی شدند در سردخانه را باز کنند و برویم تو؛ من و فاطمه و حسین.