کتاب «شهید حسن باقری به روایت مادر» تلاش دارد لحظاتی از زندگی مادران شهدا را همراهی کند، همراهی تلخ و شیرین.
مادر شهید غلامحسین افشردی مثل همه مادرهای خوبی که می شناسیم 3 فصل زندگیش را به بهاری کردن زندگی خانواده و پسرش گره زد. سختی های روزگار را با شیرینی بودن بچه ها و غلامحسین گذراند. لحن ساده و با صلابت مادر حکایت ناخدای ماهری را دارد که کشتی اش را از طوفان های روزگار به سلامت به ساحل نجات می رساند.
خودش خاطرات کودکی و شیطنت های پسرش را مثل فیلمی که از جلوی چشمش بگذرد می بیند و تعریف می کند. کودکی خیلی از ماها ساده بود، آنقدر ساده که می مانی چطور بچه ساده میدان خراسان پایه گذار و فرمانده اطلاعات عملیات سپاه می شود.
حالا بعد از سال ها مادر از زندگی و پسرش می گوید، حکایت روزهای گذشته و یاد غلامحسین از تولد تا شهادتش. مادر می گرید، می سوزد، سرش از درد تیر می کشد تا خاطراتی از دلبندش را به زبان بیاورد.
خاطراتش را که مثل دانه های ریخته تسبیح است به نخ می کشیم تا بیشتر از زندگی شهید غلامحسین افشردی (حسن باقری) بدانیم. زندگی که شاید برای خیلی از مادرهای آینده تکرار شود.
تهران برایم شهر قشنگی بود، ولی نه بهاندازهی تبریز؛ به هرحال بایدبه زندگی جدید و مردم این شهر عادت میکردیم. گاهی اوقات که تنها میشدم، بیشتر یاد تبریز و خانهمان توی محلهی مارالان میافتادم؛ یاد حیاط بزرگ و درختهای انار، فندق، گلابی، بادام،زردآلو و بوتههای گلسرخ خوشبو. خانهمان دو حیاط داشت؛حیاط کناری خانه، کارگاه نجاری پدر بود که راهش از دالان جلوی در میگذشت. کار پدرم ساخت کمد، قفس پرندگان و درب و پنجره بود. این آخریها هم قلمهایی میساخت با نوک فلزی کوچکی که با آمدن خودکار و لوازمالتحریر جدید، کارش از سکه افتاد. پدرم آدم منظم و دائمالوضویی بود؛ همیشه میگفت آدم نباید دو روزش یکجور باشد، هر روز باید چیز تازهای یاد بگیرد.شبها معمولا ساعت ده ونیم میخوابیدیم و صبح ساعت چهار برای نماز بیدار میشدیم. توی خانهمان کسی بعد از نماز صبح نمیخوابید؛ بهخصوص تابستانها که خنکی و نسیم صبحگاهی پرندگان و تماشای حیاط باصفایمان، روحمان را تازه میکرد.