اسماعیل فقر شدیدی داشت. توی نداری دست و پا می زد. یکبار پیش امام جواد نشست و سفرۀدلش را بازکرد.شروع کرد ازفقرش حرف زدن.
امام جواد سجاده ای که کنارش بود را کنار زد. یک مشت خاک از زمین برداشت و توی دست اسماعیل ریخت اسماعیل متعجب شدکه امام جواد چرا این کار را کرد و اصلا این مشت خاک چه ارزشی دارد؟!
اسماعیل نگاهی دوباره به کفِ دستش انداخت. آنچه می دیدخاک نبود. طلا رابرد بازار و فروخت. شانزده مثقال بود. همۀ مشکلات مالی اش حل شد. باهمان یک مُشت خاک فهمیدچه باب الجوادی است جواد!