کوچه هنوز خلوت بود. آفتاب می تابید و اجازه نمی داد کسی از خانه بیرون بیاید. ازپیچ کوچه گذشتم و وارد کوچه خودمان شدم. چند قدمی جلو رفتم. از دور نگاهم به در چوبی خانه مان افتاد که نیمه بازگذاشته بودم. دست هایم دردگرفته بودند چهل، پنجاه قدمی مانده بود که به خانه برسم. پیت را زمین گذاشته و دست هایم را آزاد کردم.
به اسکناس پنج تومانی توی دستم نگاه کردم. اسکناس بین دست من و دسته ی پیت عرق کرده بود و حسابی له و چروکیده شده بود. یکدفعه از پشت سرم صدای پایی شنیدم برگشتم و نگاه کردم، کسی نبودمطمئن بودم که صدای پا بود. ترس افتاد توی دلم.هیچ کس توی کوچه نبود.