کتاب مجنون هور توسط محمدعلی آقامیرزایی بر اساس زندگی سردار علی هاشمی نوشته و در انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
وقتی میخواهیم از سرزمینی بهتر بدانیم، باید قصه زندگی آدم هایش را بخوانیم. اگرچه میدانیم ورقورق تاریخ شرح حماسههای مردم این سرزمین است؛ اما شاید هیچ دورانی را مثل سالهای دفاع مقدس تجربه نکرده باشند. انگار در این سالها فرماندهان به تنها چیزی که فکر نمیکردند، پاداشهای دنیوی بود.
نه مدالی به سینه داشتند و نه حرفهای عجیب و غریب میزدند. باورکردنی نیست که گاه تا آخرین لحظات زندگی برای عدهای ناشناس باقی میماندند. مجنون هور قصه واقعی مردی پارسا و شجاع از این سرزمین است.
مجنون هور قصه ـ شهید علی هاشمی، ملقب به «سردار هور» ـ یکی از حماسهآفرینان هشت سال دفاع ملت ایران در برابر عراق است که به دلایل امنیتی تا پس از سقوط صدام در گمنامی به سر می برد و به گفتۀ محسن رضایی ـ فرمانده اسبق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ـ سرّیترین عملیات تاریخ دفاع مقدس را جوانان دشت آزادگان به فرماندهی او انجام دادند. علت گمنامی علی هاشمی این بود که مسئولان تا مدتها از وضعیت او اطلاعی نداشتند.
هنوز مشخص نبود که او به شهادت رسیده یا به اسارت دشمن درآمده است، و از آنجا که احتمال اسارت او نیز میرفت، مسئولان تصمیم گرفتند تا به دست آمدن اطلاعات دقیقتر، نامی از این سردار سپاه ایران برده نشود، چرا که در صورت اسارت، ممکن بود مورد اذیت و آزار قرار بگیرد یا اینکه اطلاعاتی به دست دشمن بیفتد.
مرد با تعجب به چند جوان سپاهی که مقابل مردم ایستاده بودند تا از ورودشان به خانه جلوگیری کنند، چشم دوخت و به خانه نزدیک شد.
مردهای روستا ـ پیر و جوان ـ جمع شده بودند تا ببینند چه اتفاقی افتاده که پاسدارهای سبزپوش به خانۀ بزرگ طایفه آمدهاند. مرد به پسر جوانی که از زورِ لاغری مثل شاخۀ کجی در باد تاب میخورد، رو کرد.
ـ چی شده محمد؟ اینها کیاند؟ با شیخ چه کار دارند؟
جوان نگاهی به مرد انداخت و بار دیگر به خانه خیره شد تا شاید بتواند از میان پنجرهها چیزی ببیند. در همان حال جواب داد: «نمیدانم چه کار دارند، ولی در بینشان علی هاشمی را شناختم. فرمانده سپاه حمیدیه است.»
پیرمرد فربهی که بال چفیه روی ابروهایش افتاده بود، خودش را انداخت وسط.
ـ کار خوبی نکردند که با اسلحه و نیرو این جور آمدهاند خانۀ بزرگ یک طایفه. این علی هاشمی مگر عرب نیست؟ مگر رسم و رسوم نمیداند؟
حالا دیگر صدای همهمه بلند شده بود. اهالی که در تأیید حرفهای پیرمرد با هم صحبت میکردند، فشار آوردند تا جلو بروند و اعتراض کنند، اما جوانهای سپاهی سینه جلو داده بودند و راه پیش روی مردم روستا به سوی خانه را سد کرده بودند.