خانه های زیادی از شهدا بودند که ما را می شناختند و با ما در ارتباط بودند. واقعا من شرمنده می شدم. یک جنگی در درون خودم بود که همیشه می گفتم خدا کند شوهر من شهید بشود، من از خجالت این ها در بیایم. یعنی انقدر به من سخت می گذشت، این طور دعا می کردم. می گفتم شوهر من هم شهید بشود، حداقل من دیگر پیش اینها سرفرازم. اینطوری نمی دانم چه بگویم، چه جوابی بدهم به اینها.
خیلی برایم سخت بود. می آمدند، می پرسیدند یا به خانه هایشان که می رفتیم ، سوال می کردند از آقای صفری چه خبر؟ از بقیه چه خبر؟ دیگر این روزها، روزهایی بود که به هر شکلی بود ما گذراندیم، بی صدا در دلم گریه می کردم.
کنگره :
DSR1629 /م9آ31396