تا به کاغذ نگاه کنم توی یه چشم بهم زدن منو انداخت تو ماشین و خودش هم سوار شد.
با دست دهان منو گرفته بود. یکی چشمامو بست و یکی به دهنم یه چسب زد. دستهامو گرفتن خودم فهمیدم با بست کمربندی داره می بنده. لامصب خیلی بد بود. یه لحظه دستم سوخت. من هنوز تقلا می کردم. ولی می دونستم الکیه. بعد همون آقا بی که دستم رو بست تو گوشم گفت: آروم باش خودت رو الکی خسته نکن. اگه دختر خوبی باشی زود برمی گردی خونتون. من از اون جایی که این جور کارها رو زیاد دیده بودم و با سبکش آشنا بودم درجا فهمیدم که دیگه اینبارنوبت خودم رسیده. اینا جدی جدی منو دزدیدن. آروم گرفتم نشستم. تو تمام مسیر داشتم به حرف ها و نصیحتهای پدرم فکر می کردم. پدرم همیشه می گفت: مراقب باش. ولی من زیادی به خودم اعتماد داشتم. اینم نتیجه اعتماد زیادی بود.
ماشین ایستاد چند دقیقه ای گذشت. مردی که پیشم نشسته بود پیاده شد درو بست. دوباره چند دقیقه گذشت در ماشین باز شد. این بار همون صدا بهم گفت: آروم بیا پایین.
من از ماشین پیاده شدم. ماشین راه افتاد از صداش معلوم بود که از من خیلی دور شده. یه نفر دست منو گرفت و کشون کشون به سمتی می برد. صدای باز شدن یه در دیگه اومد. منوبردن داخل. چشم هام ودهانم روباز کردن یه اتاق نیمه روشن بود.
همون مردی بود که منو انداخته بود تو ماشین بهم نگاه کرد و گفت. فعلا باید اینجا باشی. بعد بدون این که دستم رو باز کنه رفت بیرون. اون یکمی نور هم با بسته شدن در از بین رفت. منی که از تاریکی می ترسیدم با تاریک شدن اتاق شروع کردم به داد زدن. اِنقدر داد زدم که صدام گرفت دیگه صدام در نمیاومد. بعد کلی داد زدن خسته شدم کمی سکوت کردم و به خودم قوت قلب دادم. خودم رو آروم کردم.