کتاب پاییز لاینه اثر زهره حسینزاده علوی؛ به روایت دختری دانشجو، به نام بهاران که در کشور آلمان مشغول به تحصیل است میپردازد. او که به دلیل شکستگی پا تحت عمل جراحی قرار گرفته و در بیمارستان بستری است، با مردی ایرانی به نام سیاوش آشنا میشود که مبتلا به سرطان بوده و برای مداوا به آلمان آمده و این آشنایی سرآغاز عشقی عمیق بین آن دو میشود.
سیاوش بزودی عازم ایران است و این برای بهاران که به بودن با او تنها در مدت چند روز عادت کرده، چندان خوشایند نیست. داستان با بازگشت بهاران به ایران ادامه پیدا میکند...
دستانش را در جیب کاپشن فرو کرد و همانطور که نگاهش به مقابل بود، گفت: "باور نمیکردم یه روز دوباره تورو ببینم، روزی که در آلمان با هم خداحافظی کردیم، گفتم به امید دیدار در وطن، اما برام سخت بود که به این جمله امیدی داشته باشم. خودمو دلخوش میکردم، ولی... ولی الان تو اینجایی، کنار من!"
- " خب هیچ کس از آینده خبر نداره، روزگار خیلی وقتا کارایی میکنه که آدم باورش نمیشه!"
- " درسته، واقعا همینطوره"
حرفهایش جهت دیگری در رابطه ما به خود گرفته بود. خیلی زود به میدان رسیدیم. در حاشیه پیادهرو ایستادیم. پرسید: "خب، کدوم کوچه؟"
- "دور نیست، همین اولین خیابون دست چپ!"
و باز در ادامه خواهیم خواند:
براه افتادیم. با اینکه هنوز سر صبح بود، ولی اغلب کافه ها شلوغ بودند. زندگی در این خیابان همیشه در جریان است. چه صبح زود باشد، چه شب دیروقت. چه روز تعطیل، چه وسط هفته. در یکی از کافههای پر رفت و آمد، با دیدن یک میز خالی کنار پنجره، به یکدیگر نگاه کردیم و سری تکان دادیم. وقتی روی صندلی نشستم، نفسی از سر راحتی کشیدم و شال و کلاهم را برداشتم و روی صندلی خالی کنارم گذاشتم. او نیز شال گردنش را باز کرد و سپس دستکشها و بارانیاش را درآورد. فضای گرم و مطبوع کافه، دلنشین بود. نگاهش کردم. چشمان روشنش جذابیت چهرهاش را دو چندان میکرد. نمیتوانستم صورتش را بدون آن کلاه تجسم کنم... همانطور که وافل را از وسط نصف میکردم، با خنده گفتم: " اسم عطرتون چیه؟"
- "چطور؟"
- "همینطوری!"
- "شاید اذیتتون میکنه؟"
- " نه، باور کنین همین طوری پرسیدم"
- "این یه عطر قدیمیه. خیلی قدیمی. از زمان نوجوونیم، پدرم استفاده میکرد. نمیدونم چرا منم شدم طرفدارش. اسمش آرامیسه. دیگه به ندرت میشه اصلشو پیدا کرد."
- "آها! نشنیده بودم"
- "حق دارین. دیگه الان کمتر جوونی اسمشو شنیده باشه".. .