کتاب بهشته اثر زهره حسین زاده علوی می باشد و انتشارات ماهواره آن را منتشر کرده است.داستان دختر جوانی به نام بهشته است که علاقه زیادی به نقاشی و یادگیری آن دارد.به طور اتفاقی در حین رفت و آمد به آتلیه استاد مشهور با پزشکی آشنا می شود که او به هنر نقاشی ماهر است.
آشنایی آن ها کم کم تبدیل به عشقی عمیق می شود. اختلاف سنی زیاد بین بهشته و پزشک بسیار مورد توجه قرار گرفته است.
شب در اتاقم مشغول جمع و جور کردن وسایلم شدم. فردا میبایست به آتلیه می رفتم. با دیدن جعبه چوبی قدیمی، بیاد آن مرد افتادم.
ساعت هفت اتومبیلم را مقابل کافه پارک کردم. وسایلم را برداشتم و به سمت پلکان براه افتادم. هنگام عبور از مقابل کافه بی اختیار نگاهم بر همان میز نخست مقابل شیشه ها به پرواز درآمد. با کمال تعجب آن مرد همانجا نشسته بود و کتاب می خواند. در همان حین سرش را بلند کرد و نگاهش بر من افتاد. لبخندی زدم.
او نیز با لبخند جوابم را داد. خیلی جالب بود. گویا او مشتری همیشگی آن کافه و آن میز بود! پس از پایان جلسه دوم نزد استاد جدید، آرامآرام از پلکان پایین آمدم. در فکر طرحی بودم که در این دو جلسه روی آن کار میکردم. با صدای نجوایی در پشت سر از فکر و خیال نقاشی بیرون آمدم. یک پسر جوان قدم به قدم به دنبالم روان بود.
- «خانم خوشگله، اجازه میدی در خدمت باشم؟»
به سرعت قدم هایم اضافه کردم که با حرکتی سریع خود را به من رساند. شانه به شانه ام میآمد.
- «بذار کمک کنم وسیلههاتو بیارم، سنگینه واسه تو آخه...»
چیزی نگفتم.
- «وایسا ببینم...»
و درست مقابلم ایستاد و راهم را بست.
- «چشم آبیم که هستی!»
- «لطفاٌ مزاحم نشید.»
- «اوه اوه چه بداخلاق!»
نمی دانستم چطور خود را از دست آن مزاحم برهانم؟ با صدای بلندتری گفتم: «برو کنار، وگرنه تلفن می زنم پلیس بیاد»
- «منو از پلیس می ترسونی؟ تو یه الف بچه؟»
با نگرانی نگاهی به اطراف انداختم، که مردی از پشت یقه پسر جوان را گرفت و گفت: «از من چطور؟ از من نمیترسی؟»
خدای من! خودش بود همان فرشته نجات همیشگی. پسر یقهاش را از دست او بیرون کشید و قدمی عقب گذاشت. به گمانم از قدبلند و خشمی که در نگاهش بود، ترسید. بدون آنکه چیزی بگوید به سرعت آنجا را ترک کرد و در میان سایه روشن خیابان ناپدید شد.