سرگردان در جزیره کبود داستانی ایرانی و جذاب است که بر اساس واقعیت روایت شده است. این داستان به قلم مریم نظام پور بوده و در انتشارات متخصصان تهیه و تنظیم شده است.
شب قبل از عروسیاش، روسری گِلی رنگ بدون گُلش را پوشید و توی حیاط خاکی پایین پلهها نشست. هر ثانیه به در نگاه کرد و منتظر چیزی بود که نمیدانست چیست. کیسهی ماستهای سفت شده را هِنهِن کنان جلو کشید و نایلون بزرگ را پهن کرد و چادر نخی خاکیرنگ را هم روی نایلون صاف و مرتب کرد و مدام کشک درست کرد. صدای جیرجیرکها و پارس سگها، با شلپشلوپ ماستهایی که تکه تکه از کیسه جدا میشدند و در دستهایش میچرخیدند و تبدیل به کشکهای سفید میشدند، میآمیخت. بیضی_لوزیهایی که باید اول از نرمی در میآمدند، بعد سفت میشدند و بعد تا آخرین تکهی تنشان ساییده میشدند. چند بار رقیه آمد و رفت و گفت لازم نیست کشک درست کند. باید بخوابد فردا کلی مهمان دارند، برود و استراحت کند. فروغ به در نگاه میکرد و چیزی نمیگفت. گردنش از بس سمت در چرخید درد گرفت اما از چابکیاش در ساختن کشک کم نشد. تندتند ماست در دستهایش گلوله میکرد و به آن شکل میداد. مادرش چند بار سرش را از زیر لحاف در آورد و صدایش زد. یکبار هم از توی بهارخواب بلند شد و پایین آمد و همان حرفهای رقیه را زد اما فروغ به ماستها چنگ میزد و در دستش فشارشان میداد و بعد به آنها شکل میبخشید. به زور بلندنش کردند باز دوباره نشست و به ماستهای سفت شده چنگ انداخت و به در خیره ماند و به صورت کسانی که با او حرف میزدند، نگاه نکرد. صبح که همه بیدار شدند، دیدند تمام حیاط و پشت بامها از کشکهای یک شکل پر شده است.
مثلا جشن بود. سر و صدا و هیاهو همه جا را پر کرده بود. چیزی در سینهاش پرپر میشد، چند وقت بود پدرش را ندیده بود؟ ده روز، شاید هم بیشتر. بیاعتنا به همه بلند شد و راه افتاد. لطفالله در اتاق روبهرو بود. فروغ بدون در زدن در اتاق را باز کرد. لطفالله تا او را دید زیر لب گفت:«لا اله الاالله. لااله الا الله.»
رویش را از فروغ برگرداند. قلب خاکستر شدهاش دوباره شعلهور شد. چشمهایش پر از اشک بود. میخواست پدرش را برای بار دیگر صدا بزند و از او حلالیت بگیرد و طلب دعای خیر کند. با اینکه همان روز که از خانهی یوسف برگشتند آب پاکی را روی دستش ریخته بود و گفته بود که دیگر نمیخواهد فروغ را ببیند. خشم مادر از جنس چوب بود که در آتش دلِ سوزانش دود شد و به هوا رفت اما خشم پدر از جنس سنگ بود، ثابت و محکم، تکان نمیخورد. صدای دختر لرزان و خیس شده بود جرأت نمیکرد به صورت شکستهی پدرش نگاه کند. سرافکنده گفت:«باباجان_»
همین یک کلمه زهری تلخ و کشنده برای لطفالله در هوا چکاند، با این که فروغ سرش پایین بود، چرخش سریع لطفالله را حس کرد. تیغ تیز آن نگاه تا اعماق قلبش فرو رفت. خشونت و غم از منافذ پوست مرد روستایی بیرون میزد. فروغ قدمی به عقب برداشت و بقیهی حرفش را خورد. دستش را روی شکمش گذاشت و فوراَ آن را برداشت.
لطفالله با خشمی فرو خورده دوباره گفت:«برو، گم رو.»
صورتش را سمت پنجره گرفته بود و اصلا به فروغ نگاه نمیکرد. خون داغ و جوشانِ غروب، بر زمین ریخته بود و بخار سرخ و سوزانش، مغز و قلب فروغ را میجوشاند. در این خون سرخ که از آسمان به زمین میچکید، تمام غمهای عالم حل شده بود، صورتِ مرد روستایی به رنگ جگرش درآمده بود. نگاهش قرص و محکم به پنجره چسبیده بود. فروغ میفهمید پدر هنوز هم نمیخواهد او را ببیند. حرکت سینه و نفسهای صدادار مرد روستایی نشان میداد، صخرهی سنگین غمی خشمگین دارد قلبش را له میکند.
خانم نظام پور دانشجوی دکتری دانشکده ادبیات فارسی دانشگاه فردوسی مشهد و معلم هستند. پیش از اینها کتاب جن زده را از این نویسنده خوش ذوق خوانده ایم و حالا دومین رمان ایشان سرگردان در جزیره کبود پیش روی ماست. خانم نظام پور درباره منبع الهام این داستان می گویند: وقتی داشتم به یک سوژهی جدید برای دومین رمانم فکر میکردم، خواهرم از قول هم دانشگاهیاش گفت که به خاطر یک حاملگی ناخواسته خانوادهی روستاییاش او را بیرون میکنند. این دختر که پدر فرزندش مرده است به خانوادهی همسرش مراجعه میکند و آنها مانند یک کلفت با این دختر رفتار میکنند اما به او جا و سرپناه میدهند. از این داستان خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. رمان سرگردان در جزیره کبود ریشه در این ماجرا دارد. هر چند که وقایع و خط داستان بسیار متفاوت است. هفت سال برای نوشتن آن وقت گذاشتم ، با وجودی که معلم هستم و سالها در روستا درس دادم باز هم سه تابستان در روستا زندگی کردم تا فصولی از رمان که در روستاست به درستی فضا سازی شوند.
نظر دیگران //= $contentName ?>
خیلی جذاب بود نمی تونستم کتاب رو زمین بذارم تا حالا نشده بود وقتی یک کتاب تموم میشه دلم بگیره از بس خدا وکیلی ...