گزیده کتاب:
صدای کرنا قطع شد و همه سمتِ هَشتی برگشتند. پاکار چشم تنگ کرد توی هَشتی. اول کدخدا و عباس آمدند. «خدا رو شُکر. بالاخره اومدن!» پشت سرشان چند نفر دیگر هم آمدند. چُلیچه ایها بودند. مُصَیّب جلوتر از بقیه حرکت میکرد. نادر دعوتش کرده بود. چوبباز ماهری بود.
نادر سر شب گفته بود:«امشب باید تلافیِ شب عروسی عباس رو دربیارم.» و پاهایش را نشان داده بود که خیلی خوب پارچه پیچ کرده بود. شب ِعروسی عباس، مُصَیب پَروپای نادر را قلم کرده بود.
کنگره :
PIR۸۳۴۸ /ل۶۷۵۲گ۴ ۱۳۹۷