زیپ کاورم باز می شود. دقیق دارد استخوان هایم را نگاه می کند. صدای گریه دو جوان بالا می رود. جوان بلند بالا، مردی که شبیه من است را دایی مهدی صدا می زند. کم کم می شناسم شان. حتما جوان پسر خواهرم است و اوهم که شبیه من است، سید مهدی برادر کوچکم.
کمی بعد سید جواد بلند می شود. دور و بر را نگاه می کند. کاش نرود تا بتوانم سیر ببینم اش. سرهنگ عشقی جلو می رود. جواد مضطرب است. دلم می خواهد بغلش کنم. لبخند می زنم. خدا خیرش بدهد سرهنگ عشقی را؛ کار مرا آسان می کند...
کنگره :
PIR ۸۳۵۷ /ی۶۳ج۹ ۱۳۹۶
شابک :
978-600-03-1751-5
نظر دیگران //= $contentName ?>
خیلی قشنگه سیل اشک هم نمیتونه جلوی خوندنشوبگیره...