به انگشتهایم که نگاه می کنم دوباره یاد بابا می افتم. چند وقتی بود با خودم قرار گذاشته بودم که اصلا نگاهشان نکنم ولی مگر می شود کسی دست خودش را نبیند. آن هم وقتی این طور لیوان چای می لرزد.
انگشت های درشت و زمختی که زنانه نیستند و با ناخن های از ته گرفته، آن قدر که سرشان به خون افتاده، همیشه جلوی چشم هستند. چه با گوشی موبایل ور برم، چه روی کنترل تلویزیون. حتی از زیر کف های مایع ظرفشویی هم بیرون می زنند. همیشه می خواستم دستم شبیه دست بابا باشد.
همان که از بین خاک ها و آجرهای خردشده پیدایش کردم. سفید و بی خون.انگار که قبلا از خون تمیزش کرده باشند، فقط خاکی بود. ولی داد می زد که پنجه باباست، حتی اگر یک کوچه آن طرف تر از مغازه اش افتاده باشد.
کنگره :
PIR۷۹۹۴ /و۴۶م۹ ۱۳۹۶
شابک :
978-600-326-340-6