نثر و زبان مناسب و اشراف نویسنده بر جغرافیای محیط بومی داستان و قرار دادن انقلاب جنگل در پس زمینه ی یک روایت عاشقانه که با حضور رقیبی سرسخت، مثلّث و درامی شکل می دهد که حسّ حقیقت مانندی داستان را قوّت می بخشد.
لحظات در سکوت می گذشت. جز شیهه اسب گودرزخان صدایی شنیده نمی شد. او بالاخره افسار اسب را رها کرد و با لحن خشن و طلبکارانه اش رو به کدخدا پرسید: «منزل نبودی کدخدا؟ کسی هم نبود که جوابم را بدهد؟ مگر پیغام نفرستادم که منتظرم بمانی؟ مجلس نطلبیده این یاغی از حرف خان زاده برایت مهم تر بود؟» کدخدا آرام آرام از پلکان بقعه پایین رفت و به گودرزخان نزدیک شد.
از چند قدمی بوی تند مشروب در سرش پیچید.
افسار اسب گودرزخان را گرفت و با لبان متبسم جواب داد:«ببخشید ارباب زاده! خیال بی ادبی نداشتم. می دانید که امروز مراسم ختم میرزا عبدالعلی مرحوم است. هر چه باشد، هم ولایتی ماست. نان و نمک هم را خورده ایم. روز سیّم و شب هفتش که دستور ارباب را بالای چشممان گذاشتیم و مجلس نگرفتیم. امروز می افتاد اربعین. می دانید که گیلداد تنها یادگار آن خدابیامرز است. از راه دور رسیده که ختم پدر مرحومش را بگیرد و برود. خوب نبود تنهایش می گذاشتیم.»
کنگره :
PIR۸۳۵۷ /ل۹۲۵۶گ۹ ۱۳۹۶