کتاب عروسک گردان نوشته سرکار خانم اسماء نظری مقدم منتشر شده در نشر متخصصان. عروسک گردان داستان «پریماه» دانشجوی جوانی است که اواخر شب مورد اصابت گلوله قرار میگیرد. او در حال جان دادن به یاد هشدارهایی درمورد دور شدن از «بهاوند» همدانشگاهیاش که با رفتارهایی بیمهابا و مخرب یکی از کلاسهای مهم دانشگاه را به تعطیلی کشانده است میافتد. حال به دنبال یافتن پاسخی برای این پرسش است که چه چیزی او را در گرداب مرگ افکنده است؟ آیا همان کسی که پریماه از اولین نگاه...
تاریکِ تاریک، دبه بنزین را برداشته بود، محکم به عقب کشاندش و محتویاتش را پرت کرد بر روی هیبت دانشگاه! تنها شعله ای کوچک لازم بود. در آن تاریکی خیر و شر، زیبا و ناپسند، صلاح و تباهی... همه چیز یک جور به نظر می آمد. مشعل باید روشن می شد تا فرق خوب و بد را می فهمیدم. وجودم آتش گرفت و شعله ها زبانه کشید...
با یک حرکت سمت خود کشیدم. درست فرا رویش. در میان صدای ممتد ریختن آب سماور بر کف زمین واژه هایش مهمان ناخوانده ای بود که بدموقع غافلگیرت کند.
اطاعتی کوکورانه بود یا می توانست ویژه من باشد؟ می چرخاندم و از طرح هایی که روی صفحه کشیده می شد لذت می بردم. همدم گفت: «همنوا شو با طبیعت دختر. اگر بخواهی خیلی خیالباف باشی کارت در این دنیا ساخته است!»
ساختمان سلف را بایستی به چالش می کشیدم آن جا ماندنش و آن طور ماندش دیگر روا نبود. باید آن را فرو می ریختم از ریشه. تک تک آجرهایش را که مبین زیاده خواهی بود، آن آجرهای گستاخ و ویران گر را باید نابود می کردم؛ زیر پای درختان و گل ها کشیدم شان. درخت ها از جای برخاسته بود، گل ها در هوا بلند شده بود و آواز سر می دادند؛ با غرور و مستی بر روی آجرها قدم می زدند. آن جا همه چیز متفاوت شده بود. آدمیان حضور نداشتند. فقط گل بود، درخت، پیروزی و سرمستی.
دستم را می کشید. نباید زیاد به آن جا خیره می ماندم. سالن بزرگی بود. دیوارها... روی دیوارهایش مجسمش می کردم.
گفتم: «تمرینات را حل کرده ام. حالا که این جا نشسته ایم.»
همدم می گفت: «پدرت چشم انتظار توست. وقتت را بیخودی تلف نکن!»
حرف های سوشیان را می زد. دستش را گچ گرفته بودند و هربار که می دیدمش یاد تابلوهای اعلانات می افتادم.
«چرا دلت می خواهد آدم خوبی باشی و این همه اصرار می ورزی دیگران نیز درموردت چنین تصوری داشته باشند و تلاش می کنی آن ها نیز مانند تو باشند... خوب... بد شو! چه می شود؟»
کنارم نفسی تازه کرد. به طرف صورتم سرش را پایین آورد. داشت دقت می کردم به چهره ام.
«می دانم خانه ات این اطراف نیست. نمی دانم چه طور سر از این کافی شاپ در آورده ای اما می دانم خواسته مهمی از من داشتی. خواسته ات را نگفته داری می روی؟»
دستانم را سخت به هم می فشردم. با چشمانی که آثار گریه در آن هویدا بود به او نگاه کردم و گفتم: «خواسته ام این بود که بگذاری...» خواسته ام را بس مضحک دیدم. نفسم به زحمت بالا می آمد. انگار نفس بعد را برای کلمه دوم کم می آوردم. «بگذاری...»