کتاب هزار و یک شب، قسمت هفتم: حکایت عشاق، دربارۀ تلاش دختر وزیر، شهرزاد، است که برای زنده ماندن شروع به گفتن داستان هایی پیوسته می کند و هر داستان درمانی برای روح زخم خورده پادشاه می شود. این میکروکتاب توسط جلال نوع پرست بازنویسی شده است.
داستان های این مجموعه در طول تاریخ و توسط افراد مختلف گردآوری شده است. داستان های این میکروکتاب بخشی از هویت جمعی ما به شمار می رود و به شرح قصه ها و افسانه هایی می پردازد که گذشتگان ما درباره ی اسطوره و جهانی که در آن زندگی می کردند، ساخته اند. اصل کتاب به زبان فارسی پهلوی بوده که بعد از ترجمه آن به عربی، متاسفانه نسخه اصلی از بین می رود. اما نکته ای که در پس این هزار و یک شب است، می تواند حکایت امروز هر کدام از ما باشد.
عبداللطیف طسوجی، نویسنده، مترجم و از فاضل های دوره فتحعلی شاه بود. علم ادبی او در زمان خودش به قدری بوده که لغت نامه برهان قاطع را اصلاح کرد. در سال 1259 به دستور شاهزاده بهمن میرزا ترجمه هزار و یک شب از عربی به فارسی را شروع می کند. محمدعلی خان اصفهانی، متخلص به سروش، هم او را در این راه و در تبدیل اشعار عربی به فارسی همراهی کرد. سرانجام در سال 1261 برای اولین بار در چاپخانه سنگی تبریز هزار و یک شب چاپ می شود و تا به امروز هم از همان نسخه طسوجی استفاده می شود.
علی اصغر حکمت استاد ادبیات فارسی و پژوهشگر، کتاب هزار و یک شب را مربوط به پیش از دوره هخامنشی می داند که در هند به وجود آمده و قبل از حمله اسکندر به فارسی (احتمالا فارسی باستان) ترجمه شده و در قرن سوم هجری زمانی که بغداد مرکز علم و ادب بود از پهلوی به عربی برگردانده شده است. اصل پهلوی کتاب ظاهرا از زمانی که به عربی ترجمه شده از میان رفته است.
ترجمه ی فارسی نسخه ی عربی آن در سال 1259 هجری قمری، در زمان محمدشاه قاجار، به دست «ملا عبداللطیف طسوجی» آغاز شد (این کتاب دارای ارزش تاریخی است، اما در کل یک سوم کتاب اصلی را هم شامل نمی شود) و «میرزا محمدعلی سروش اصفهانی» اشعاری به فارسی برای برخی از داستان های آن سرود و برای تعداد دیگری از این داستان ها اشعاری از شعرای بزرگ پارسی گوی انتخاب کرد؛ ترجمه، سرایش و انتخاب اشعار تا زمان ناصرالدین شاه ادامه داشته است. نسخه کنونی فارسی پس از اتمام امور «طبع کتاب» در زمان ناصرالدین شاه به چاپ سنگی رسید.
در بخشی از میکروکتاب هزار و یک شب (One Thousand and One Nights) می خوانید:
روزی، پادشاهی با جلال و حشمت، از سلاطین بنی اسرائیل، بر تخت مملکت نشسته بود و به امور اندیشه می کرد؛ مردی با ظاهری ترسناک و عجیب به تالار قصر آمد. سلطان از آمدن او آزرده شد و از او ترسید؛ بر خاست و به سوی او رفت و گفت: ای مرد، تو کیستی و چرا بی اجازه ی من آمدی؟ مرد گفت: من جوازم را از خداوند عالم می گیرم و هیچ چیز نمی تواند مرا از انجام کارم باز دارد. من برای رفتن نزد پادشاهان، نیازی به اجازه ندارم. از سیاست سلاطین و از انبوهی لشکرشان نمی ترسم. من آنم که سلاطین با تمام حشمت و جلال شان، نمی توانند مرا بگیرند.
من بر هم زننده ی لذت ها و پراکنده کننده ی جماعات هستم. ملک از شنیدن این سخنان، لرزه بر اندامش افتاد و از خود بی خود گشت. کمی بعد که به خود آمد، پرسید: مگر تو ملک الموتی؟ جواب داد: آری.
گفت: تو را به خدا سوگند می دهم که یک روز به من مهلت بده تا از گناهانم استغفار کنم و از پروردگار خود معذرت جویم و مالی که دارم، به صاحبان شان بازگردانم! مرا طاقت مشقت و حساب و رنج عذاب نیست. ملک الموت گفت: ابدا، ابدا! این آرزو محال است. قصه که به اینجا رسید، بامداد آمده بود و شهریار از جای برخاست و گفت: باقی قصه را به شب واگذار. من دِینی دارم که امروز باید ادا کنم! شهرزاد خنده به لب آورد و گفت: به دیده منت سروم.
چون شب چهارصد و هجدهم رسید شهریار گفت: ملک الموت با آن سلطان چه کرد؟ شهرزاد گفت: ملک الموت از او پرسید: چگونه من به تو مهلت بدهم؟ ایام عمر تو محاسبه شده و تعداد نفس هایی که باید فرو بری تا روز مرگ تو نوشته شده است. سلطان گفت: به من یک ساعت مهلت بده. ملک الموت گفت: ایام زندگانی تو گذشته است و برایت جز یک نفس باقی نمانده. ملک پرسید: هنگامی که مرا در خاک می گذارند، چه کسی نزد من خواهد بود؟
ملک الموت پاسخ داد: نزد تو جز عمل تو، هیچ کس نخواهد بود. ملک گفت: من عملی ندارم! ملک الموت جواب گفت: اگر چنین است، جای تو در دوزخ است و آرامگاه تو در آتش غضب مَلِک جبار است. پس از آن، روح سلطان را قبض کرد و او از تخت به زمین افتاد و فریاد و ناله از اهل مملکت بلند شد.