فرحان همراه اسیر ایستاد و بیاختیار، انگشتش دوره ماشه تفنگ حلقه شد... صدای پایی را که با احتیاط روی آوارها پیش میآمد، شنید و آرام سرش را گرداند؛ لباس پلنگی سفید و سبزی را در تاریکی تشخیص داد، از همانها که رزمندههای شهر میپوشیدند؛ اما نمیدانست عراقیها هم از این لباسها میپوشند یا نه... لحظهای فکر کرد اگر یکی از عراقیها باشد، باید تند برگردد و ماشه را فشار دهد.