کتاب خاطرات جاوید نوشته ی سیدعلیرضا میری، خاطرات شفاهی جاوید (جواد) نظام پور اولین فرمانده ادوات لشکر ویژه شهدا است. روزهای درخشان دفاع از دین و کشور، همیشه ادامه داشته است و همیشه ادامه خواهد داشت. دفاعی که هر روز به نوعی در رگ های این گیتی جریان دارد و هر بار شکلی به خود می گیرد و هر بار مجاهدانی را می طلبد که آن روزها را همچون خورشید روشن گر باشند.
یک روز میدان مبارزه ی یک مجاهد در کوچه پس کوچه های گم شده ی شهر و در زیرزمین های ناشناخته جریان دارد و یک بار در خیابان های پر هیاهو با مشتانی گره کرده در مقابل دنیایی از آهن. یک روز در مقابل خدا ناشناسانی میهن فروش در گنبد و ایامی دراز در کوه های زیبا و استوار کردستان و ایامی بلند در سرزمین های تفتیده ی خوزستان و امروز هم...
این ایام درخشان شاید در نگاه ما پایان یافته باشد اما در بارگاه قدس الهی همچنان جریان دارد و سرانگشتان بزرگ ترین تدبیرگر، این روزها را به هم گره می زند.
اوّلین روز اردیبهشت ماه سال 1360، همراه با طلوع آفتاب، قطار اهواز - مشهد سوت کشان وارد ایستگاه راه آهن مشهد شد. اوّلین صحنه ای که دیدیم برای همه ی ما غیر منتظره بود. جمعیت انبوهی از مردم به استقبال ما آمده بودند. شعارهای دلگرم کننده و لبریز از مهر و عاطفه ی آن ها، قبل از دستان مهربان شان نوازش مان داد و غم جان کاهی روی دلم نشاند. جای خالی تمام دوستان شهیدمان را بیشتر از هر زمانی احساس می کردم. قطرات اشکی که روی گونه های تک تک بچه ها می غلتید، نشان از وجود این اندوه در دل همه ی مسافرانِ از راه رسیده داشت.
فضای راه آهن را نوحه ی «ای شهیدان به خون غلطان خوزستان درود» پر کرده بود و مردم به دنبال عزیزان بازگشته از سفر خود می گشتند. اما انگار که در آن گیر و دار، همه با همه آشنایند. هر کس رزمنده ای را در آغوش می کشید و بوسه بارانش می کرد. در این میان، صداهایی آشنا مرا صدا زد و دیدن چهره های نزدیکانم، شیرین ترین اتفاقی بود که آن روز برایم رقم خورد.
اوّلین خبری که به من دادند این بود که مصاحبه ی چند روز قبل من را صبح همان روز از رادیو پخش کرده و همه هم شنیده بودند و چقدر هم از این بابت به خود می بالیدند. حضور یک عکاس در آن جمع، کافی بود که یادگاری از آن جمع صمیمی ثبت شود.
در این میان، رفتارها و نگاه های مادرم برای من معنای خاصی داشت. او پس از مدتی طولانی صبر و انتظار، پاره ی تنش را در کنار خود می دید و بیشتر از هر کسی حق داشتم برایم مادری کند. من هم باز در مقابل او تبدیل شدم به کودکی نوپا که هر جا او می رفت گوشه ی چادرش را در مشتم بفشارم و به دنبالش بدوم. روز اوّل، من و مادر، حق هم بودیم و کسی نمی توانست ما را از هم جدا کند.
شب که رختخواب همیشگی ام را برایم پهن کردند، دلم برای خوابیدن داخل سنگر و در کنار هم سنگران پرپر زد. آن شب، صدها کیلومتر دورتر از بهشتی ترین مکان روی زمین، می خوابیدم و چقدر هم سخت بود این احساس غربت. مادر هم تا صبح نخوابید.