امتیاز
5 / 0.0
نصب فراکتاب
مطالعه در کتابخوان
4,700
نظر شما چیست؟
کتاب یکی در آینه، مجموعه ای از شش داستان کوتاه از طاهره زارع (سویدا) است. این مجموعه داستان به سبک مدرن نوشته شده و اولین مجموعه داستان چاپ شده از این نویسنده است. نگاه خاص زارع به مسائل اجتماعی و روانشناختی از نکات قابل تامل است. سوگل، شهرآشوب، گل های قالی، یکی در آیینه، برف و نفس نام داستان های این مجموعه اند.

طاهره زارع در داستان های کوتاه این مجموعه قصد دارد شخصیت های مختلفی را به نمایش بگذارد. در زیر به اختصار به معرفی این داستان ها می پردازیم.

داستان اول، شرح حال زن نویسنده ای است که به خواب می رود. هزار سال بعد از خواب بیدار می شود و به دنبال همسرش که ناگهان او و نوزادش را تنها می گذارد، می گردد. این بیداری در واقع نوعی مکاشفه و رجوع به خود است.

داستان دوم، داستان مردی ست که از زمان کودکی خودش را مورد بی مهری پدر می دیده و به همین دلیل دچار مشکلات روانی شده و حالا بعد از گذشت سال ها به خانه پدری خود بازگشته و در عالم خیال به گذشته سفر می کند.

در داستان سوم نویسنده با طراحی یک ماجرای عاشقانه به مشکلات زنان در جوامع سنتی و خصوصاً معضل خودسوزی پرداخته است.
چهارمین داستان، سرگذشت جوانی ست که به بیماری ام اس مبتلاست و در بستر مرگ کودکی خودش را که در خرمشهر است به تصویر می کشد.

داستان پنجم ماجرای عاشقانه مردی ست که به یک اختلال جنسی مبتلاست. نویسنده در این داستان به صورت غیرمستقیم مشکلات افرادی که نگاه شان به مسائل جنسی غیر معمول است را به تصویر کشیده است.

داستان ششم و نهایی این مجموعه، به ماجرای زنی پرداخته است که همسرش طی یک حادثه به کما می رود. زن بعد از سال ها و در حالی که همسرش زنده است وارد یک رابطه عاطفی جدید می شود که معضلاتی را برایش ایجاد می کند.

در بخشی از کتاب یکی در آینه می خوانیم:

مردِ توی آینه می رود و روی تخت، خودش را ول می کند. سرش را می برد لای کوسن ها، چشمش را می بندد و می خواهد فکرش را جمع کند تا بوی شراره را بشنود اما مگر این بوی تلخ می گذارد؟! انگار همه جا بوی آمونیاک می دهد. بوی چوب سوخته که ته گلو را می سوزاند. بوی برنجاس که گاه و بی گاه مجبور می شوم به زور ببلعمش. چند ماهی هست که یک دفعه این بو تمام خانه را پر می کند. بوی تلخ زهر است انگار. یادم آمد! درست از وقتی که آن عقرب از دهانه ی کولر افتاد توی خانه، این بو هم شروع شد. اوایل کمتر بود ولی این آخری ها - قبل از رفتن شراره - هر روز بیشتر می شد. حالا هم که اصلاً...

کلید کولر را که زدم افتاد پایین، سیاه بود مثل رُتِیل، ولی مطمئنم که عقرب بود. گذاشتم دنبالش ولی انگار غیب شد. نتوانستم پیداش کنم. چند ماه است که افتاده پایین و من گمش کرده ام. حتماً همین جاهاست، حتماً هم بزرگ شده حالا. اغلب شب ها صدای پر شدن نیشش را می شنوم. شب ها نیشش را پر می کند و صبح همه جای خانه زهرش را خالی می کند. آره بوی زهر می ده خونه. بوی زهر زرد رنگ.

شراره گفت: «می دونم، خودت عقرب را گذاشته بودی توی دهنه ی کولر، می خواستی من را بکشی!». چشمم گرد شد، ابروهام را دادم بالا، عینکم را برداشتم و چشم هام را مالیدم. تا سرم را تکان دادم، به سمتم حمله ور شد. یک نفس فریاد می زد که: «حرف بزن لعنتی، لااقل بگو نه، کار من نیست.» و من اصلاً نمی توانستم چیزی بگویم. نمی خواستم چیزی بگویم. عصبانی که می شد دلنشین تر بود. دستش را بلند کرد و زد توی صورتم، تمام تنم گرم شد، عطر بدنش پخش شد توی سرم و لبخند آورد روی لب هام.
صفحات کتاب :
72
کنگره :
PIR8346 /‮الف‬38‏‫‬‭ی54 1395
دیویی :
8‮فا‬3/62
کتابشناسی ملی :
4596151
شابک :
978-964-374-711-4‬‬
سال نشر :
1395

کتاب های مشابه یکی در آینه