-مگه حالا پریا نیستم؟
-چرا، تو همیشه برای من پریا بودی. تو در تمام عمرم، در قلب و ذهن و فکر من بودی؛ اما اگر می آمدی، عزیز خوشحال می شدو خانواده های ما خوشحال می شدند.
پریا چشم از ابر سفید گرفت. حالا دیگه ابر سفید رفته بود و جایش را آسمان آبی اردیبهشت ماه پر کرده بود. پریا با پشت دست، دو قطره اشک را از روی گونه هایش پاک کرد و زیر لب گفت: «من که تقصیری ندارم، دارم؟!»
یادش آمد که این جوری گفته بود و یوسف خان دست هایش را کرده بود توی جیب های شلوار فلانل و پشت به او، به طرف قلب بیشه زار راه افتاده بود.
-البته که تو تقصیری نداری. هیچ کس تقصیر نداره. تو مثل همه فرشته ها خوب و نازنین هستی. باور کن پریا!
از روی نیمکت برخاست و در جعبه را بست. سکوت ظهر، باغ را انباشت.