کتاب شب های روشن، اثر فئودور داستایوسکی، همچون دیگر آثار داستایفسکی، داستان یک روایت کننده ی اول شخص بی نام و نشان است که به تنهایی در سن پطرزبورگ و میانه ی سده ی نوزدهم زندگی می کند. او قادر به تغییر دادن زندگی خود نیست و این موضوع او را بسیار می رنجاند.
این شخصیت نمونه ی اولیه ی یک خیال باف دائمی ست. او در ذهن خود زندگی می کند، در حالی که خیال می کند پیرمردی که همیشه از کنارش رد می شود اما هرگز حرف نمی زند یا خانه ها، دوستان او هستند.
فئودور داستایفسکی احتیاجی نداشت برای خلق این شخصیت، زیاد از روح و روان خودش بگریزد. زیرا در واقع اگر تنها چند سالی از زندگی شخصی داستایفسکی را مرور کنیم، به منبعی درمی یابیم که سرچشمه ی همه ی عنصرهایی است که در کتاب شب های روشن می بینیم.
فیودور میخاییلوویچ داستایفسکی به انگلیسی (Fyodor Mikhailovich Dostoyevsky)، رمان نویس، نویسنده داستان کوتاه، مقاله نویس، روزنامه نگار و فیلسوف روسی بود. داستایوسکی آثار ادبی منحصر بفردی خلق کرده است که روانشناسی فضای آشفته ی سیاسی، اجتماعی و معنوی قرن نوزدهم در روسیه را بررسی می کند. او در بیست سالگی نویسندگی را آغاز کرد و نخستین رمان داستایفسکی مردم فقیر (Poor Folk) برای نخستین بار در سال ١۸۴۶ هنگامی که داستایفسکی تنها ۲۵ ساله بود، چاپ شد.
آثار مهم او عبارتند از جنایت و مکافات، ابله و برادران کارامازوف. آثار او شامل ١١ رمان بلند، ۳ رمان، ١۷ داستان کوتاه و آثار متعدد دیگر است. بسیاری از منتقدان ادبی از او به عنوان یکی از بزرگترین و برجسته ترین روانشناسان در ادبیات جهان یاد می کنند. رمان یادداشت های زیر زمینی (Notes From Underground) یکی از از اولین آثار ادبی اگزیستانسیالیستی به حساب می آید.
در بخشی از کتاب شب های روشن (White nights) می خوانیم:
شب زیبایی بود. خواننده عزیز از آن شب هایی که فقط ممکن است در جوانی دیده شود، با آسمانی چنان ستاره باران و روشن که با دیدن آن مجبور می شدید از خود بپرسید: «چگونه بعضی آدم های عبوس و دمدمی می توانند در زیر چنین آسمانی زندگی کنند؟» این سؤال بچه گانه ای است خواننده مهربان، اما خدا کند قلب شما اغلب با چنین سؤالاتی مشوش و مضطرب شود، هنگامی که از همه آدم های بدخو و ترشرو صحبت می کنم بی اختیار رفتار خویش را در سراسر آن روز به خاطر می آورم.
از صبح آن روز دستخوش حزن و سودای ویژه ای بودم. ناگهان چنین پنداشتم که همه مرا در تنهاییم رها کرده و به دورم انداخته اند. البته این هم سؤال منصفانه ای است: این همه چه کسانی بودند؟ چون من هشت سال در سنت پترزبورگ زندگی می کردم و هیچ کاری نکردم تا دوستانی پیدا کنم و در موردشان حرف بزنم. اما چرا می بایست دوستانی پیدا کنم. با چنین وضعی، من با تمام اهالی سنت پترزبورگ دوست هستم. به همین دلیل هم وقتی همه مردم بار و بنه خود را بستند و به روستا رفتند ناگهان این تصور به سراغم آمد که همه رهایم کرده اند. در تنهایی ماندن مرا می ترساند.
سه روز تمام با اندوهی شدید در شهر سرگردان بودم و بالا و پایین می رفتم. نمی توانستم بفهمم مرا چه می شود. به خیابان نوسکی یا پارک می رفتم و در طول خاکریز به پرسه زدن می پرداختم، اما هرجا می رفتم، مردمی را که یکسال تمام عادت کرده بودم در همان جا و در همان ساعت ببینم، نمی دیدم. البته آن ها مرا نمی شناسند، اما من آن ها را خوب می شناسم.
بارها به بررسی قیافه هایشان پرداخته ام. هنگامی که خوش و خندان هستند از دیدنشان لذت می برم و هنگامی که محزون و گرفته اند غمگین می شوم. با پیرمردی که روزهای فرد در فونتانکا ملاقات می کردم تقریباً دوست شدم. قیافه ای بسیار سنگین و متفکر داشت. با خودش زمزمه می کرد و دست چپش را تکان می داد. در دست راست عصایی بلند، پرگره و با دکمه ای طلایی داشت. او هم متوجه من شده بود و علاقه صمیمانه ای نسبت به من داشت. مطمئنم که اگر او نیز مرا در همان نقطه و در همان ساعت نمی دید، افسرده خاطر می شد.
گاهگاهی به یکدیگر سلام می کردیم، مخصوصاً وقتی که هر دو آرامش ذهنی داشتیم. چند روز پیش، که دو روز فاصله بین دیدارمان افتاده بود، با دیدن یکدیگر نزدیک بود کلاه از سر برداریم، اما خوشبختانه به موقع جلوی خودمان را گرفتیم. دست ها را پایین انداختیم و با عاطفه ای ناگفته در دل هایمان از کنار هم گذشتیم.
کنگره :
PG3360 /ش2 1389