بخشی از کتاب
چهار پَرِ مینای آبی از هم گشوده است. تلنباره پاره ی کاغذ ها هجوم می آورند برای پراکندن. ول می شوند از هم و تا روی آجرها می سُرند. نگاه مرد مبهوت است و گم. انگار متحیر است از این همه پراکندگی و گستاخی تلنباری که مثل گل از هم وا می شکفت. دست می برد تا یکان یکان بکشاند شان بر سر توده ی نشسته به مینا. چه سال ها که گذشته بود بر این همه بافه ی نامه ها، عکس ها و بنچاق ها.
مرد چنگ انداخت به بُرماله ی کاغذها. چپه اش پُر شد از انبوه عکس ها و نامه ها. عکسی را با سر انگشت شست و نشانه گرفت. آن را کسی روز دلواپسی انداخته بود. فکر کرد «کی؟» به غیر از ردیف جلو از بقیه تنها سری و کلاهی دیده می شد و سرهایی که وحسو می کردند تا قد بر کشند بر سر دیگران و یا چشم هایی که دریده و گِرد شده، انگار می خواستند تا سطح کاغذی را بدرند و بیفتند بیرون.
مرد عکس بر دست، بلند می شود، سر را از زیر شیرآویز دلنگون رد می کند. برمی گردد. انگشتی در بُلوُنی ماست روی شیرآویز فرو می کند، به دهان می گذارد، می لیسد. برگشته است رو به ایوان. شب از نیمه گذشته است. دست بر جرز میانی در، می ایستد. گوش می دهد به صدای شلوغِ چرخ ریسکی که از میان سبزه های درهم باغچه، فضای خِفت، حیاط را گرفته روی صدا. محتاط پا به پا می شود.
عصایش را نیاورده است. عصایش را نیاورده است؟ عجب! ول می شود روی لنگه ی چوبی در و می سُرد پایین. می نشیند. شانه اش را به قاب تَرک خورده ی در تکیه می دهد. چنار ها را خودش از اورمیده آورد. با چی؟ یادش نیامد. باید با گاری استاد نادعلی آورده باشد و همین جا، گوشه ی حیاط خالی کرده باشد. استاد نادعلی حتماً فردا یا روزی دیگرآمده است و دو دری های نِسار را بَر و قاچ کرده تو هم.
کنگره :
PIR۸۳۲۳ /ز۴۲۸۲ر۸۶ ۱۳۹۵