... به خاک سوخته می کوفتم. گود می شد. هیچ وقت استخوان پایم یا مچ دستم را در آن ها نیافتم. هر چند هر جمجمه، جمجمه ی خودم بود و هر استخوان دست، دست خودم! قاطرها عرق کرده بودند.
در آن سوز سرد، لحظه ای اگر درنگ می کردند، بخار از کول و کپل خیس شان بلند می شد و دیگر میلی به جلو رفتن نداشتند. حدود نیمی از ارتفاع را بالا آمده بودیم. برگشتم و عقب را نگاه کردم. روستای ماموستا ایاز در دامنه ی تپه ای، پشت به شرق و رو به ما، در خاکستری هوا، با کورسوی نوری، همچون لکه ی مرکبی بر سفیدی کاغذ، بر پهنه ی زمین، نقش بسته بود.
لایه ی رویی برف کم کم یخ می زد و تحت فشار اولیه ی قدم ها خرد نمی شد، اما همین که وزن بدن روی پای جلو می افتاد برف یخ زده به اندازه ی دو کف پا، خرت صدا می کرد و تا مچ، پا در برف فرو می رفت و این باعث خستگی مفرط می شد ...
کنگره :
PIR8003/الف83ت4 1389