یک روز درویشی در میان مردم در یک میدان نشسته بود. ناگهان شعله ی آتشی از دور به طرف آن ها آمد و اژدهایی که هفت سر داشت خودش را وسط میدان انداخت.
هر کسی از ترس به گوشه ای فرار کرد. الا درویش و پیرمردی که بسیار فقیر بود. درویش که دید همه وحشت زده شده اند گفت: «نترسید، این اژدهای هفت سر، زن می خواهد، چه کسی حاضر است دخترش را به اژدها بدهد.»
همه آدم ها که دیگر ترس شان ریخته بود دور درویش و اژدها جمع شدند اما هیچ کسی حاضر نشد دختر خودش را به اژدها بدهد الا پیرمرد فقیر که دار و ندارش از مال دنیا فقط همین یک دختر بود.
درویش دختر پیرمرد را برای اژدها عقد کرد و اژدها دختر را روی کولش گذاشت و رفت...
کنگره :
1391، 6الف2ف/3993 PIR
نظر دیگران //= $contentName ?>
ممنون از این همه وجدان...
عالی...