در یکی از زمستان های سرد که شاخه های درختان به سبب حجم زیاد بارش برف خمیده شده و سوزِ سرما همه را خانه نشین کرده بود، درِ خانۀ پیرزن رفتم. اهالی، پیرزن را خوب می شناختند. همه او را «مامان فاطمه » صدا می زدند. از دارِ دنیا فقط یک حولی 1 داشت و به نان شبش محتاج بود. هر کس، هر اندازه می توانست کمکش می کرد؛ از نان و خرما بگیر تا پنیر و اقلام دیگر.
چند ضربه به درِ چوبیِ حولی اش زدم. مامان فاطمه با صدایی کِش دار و لرزان گفت: «کیه ننه؟»
در که باز شد، چهرۀ تکیدۀ پیرزن پیدا شد. پیراهنی گُلدار و ژنده برتن داشت و روسریِ بزرگی که بر سر داشت، تنها نیمی از موهای سفیدش را پوشانده بود ...
کنگره :
DSR۱۶۲۸ /ز۹ع۴ ۱۳۹۵
دیویی :
۹۵۵/۰۸۴۳۰۹۲۲
شابک :
978-600-370-125-0