کتاب هفت روز آخر مجموعه یادداشت ها و خاطره های محمد رضا بایرامی از هفت روز آخر جنگ. خاطراتی هیجانی و نفسگیر از درگیری با عراقی ها و محاصره شده توسط تانک های عراقی. خستگی، دلهره، اضطراب از پایان جنگ، پذیرش قطعنامه و استواری مردان آماده نبرد در آن به خوبی تصویر شده است.
دوشنبه 27 تیرماه 67 زمان اتمام ماجرای کتاب هفت روز آخر است. “هفت روز آخر” روایت زندگی یک سرباز است، سربازی که اواخر دوران سربازی خود را می گذارند، در ارتش جمهوری اسلامی، و او مسئول انبار تسلیحات یگانش است. روز اول از این هفت روز، وقتی او از خواب بیدار می شود، شاهد غوغایی است که کیلومترها جلوتر، در خط مقدم برپا شده، و دود و غبار ناشی از انفجار های پیاپی همه جا را فرا گرفته. چند ساعتی که می گذرد، کم کم همه یگان های حاضر در منطقه شروع به عقب نشینی می کنند، آن هم با چه عجله ای، چنان چه همه سلاح ها و تجهیزات را جا می گذارند و فقط فرار می کنند ...
هوا روشن شده است که کار تمام میشود. آخرین ایفا، کنار دژبانی دستهمان پیادهام میکند. خرد و خمیر هستم. تمام بدنم درد میکند. وقتی کار میکردم هیچ چیز نمیفهمیدم، اما حالا که بدنم سرد شده است، به شدت درد میکشم. انگار دندههایم را خرد کردهاند. نگهبان دژبانی برای خودش بالای تپه وِل میگردد. اشارهوار سلام و علیکی میکنیم و میگذرم. با خودم میگویم: «عیبی نداره، عوضش حالا میگیرم و تا لنگ ظهر میخوابم.»
اما شانس نمیآورم. آمادهباش میدهند. فرماندۀ نیرو دارد میآید بازدید. میآید و کاش نمیآمد. ظاهراً دستور جابهجایی داده است. باید این همه وسایل و سنگرها را بار کنیم و برویم به یک جای دیگر. و چه مکافاتی است جابهجایی! خدا نصیب گرگ بیابان نکند. شب میشود. همه در تب عملیات هستند. هم نگهبانها را بیشتر کردهاند و هم ساعت نگهبانی را. چیز عجیبی در هوا موج میزند. چیزی که فقط حس کردنی است و بس. چیزی که به بیان نمیآید و نمیتوانیاش گفت.
نظر دیگران //= $contentName ?>
عالی بود...